آیا چیزی که از زندگی می خواستم این بود؟
شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۱۶ ق.ظ
دراز کشیده ام زیر پتو. تلاش کردم برای فرار از وقایع امروز بخوابم. ولی فشار رویدادها اشکم را جاری کرد. آن از خواب صبح و آن هم از خواب بعد از ظهر که تعبیر شد. اصلا برای رفتن این عروسی تا لحظه آخر دو دل بودم. عروسی مختلطی که مجلس گناه است ولی باز هم دل دل کردم که فلانی به من لطف زیاد داشته مادرش را در ختم مادرم آورده در فلان جا و فلاجا هوایم را داشته. دلم را به دریا زدم و رفتم. به خاطر اعتقاداتم با چادر نشستم و کلی نگاه های تحقیر آمیز را دیدم ولی باز هم به روی خودم نیاوردم. از یک جایی به بعد دیگر برای ماندن دلیلی نیافتم و بیرون آمدم. شخصی قبل از رفتن گفت اگر میدانی مجلس گناه است نرو و من گوش نداده و رفتم هم تحقیر شدم هم لذت نبردم. هم تصادف کن و دو ساعتی در خیابان لرزیدم از سرما. دوستانی که دیدند من تنها در خیابانم و به خاطر خوردن شام عروسی مرا ول کردند و رفتند، این حرکتشان اعصابم را بهم ریخت . کل کل کردن با آن ها که زده بودم بهشان و با پلیس فشار زیادی را بر من وارد کرد. دختری تنها با پنج مرد باید برای گرفتن حقش دعوا کند داد بزند...
وسط گریه هایم تهمینه پیغامی در کانالش گذاشته بود که چیزی که از زندگی می خواستم این بود؟ اتفاقاتی مشابه را تعریف کرده بود که چگونه عنان احساساتش را از کف خارج کرده بود. آیا واقعا آنچه که از زندگی می خواستم این بود این که سافت یک و نیم شب زیر پتو گریه کنم. اینکه حس پوچی و تنهایی به من حمله کند؟ اینکه بعد از آن همه مقاوم بودن و مبارزه کردن و تلاش حالا مثل یک جنگجوی شکست خورده برای گرفتن حقم از مردان هزار رنگ جامعه در خیابان فریاد بزنم. زیر پتو زار بزنم و دائم به حذف گردن رابطه ای از روابطم فکر کنم. به این فکر کنم که پن برای رفاقت با دوستی به مجلس گناه او رفتم و تحمل کردم و دوستانم برای خوردن شام عروسی مرا در شرایط سخت رها کردند.
وقنی این ها را برابش تعریف کردم گفت مگر نگفتم به مجاس گناه نرو... حس اینکه خدا هنوز حواسش هست و برای اشنباهانم تنببهم می کند حس خوبی است.
۹۶/۱۰/۱۶