خدایا بغلم کن......
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۵ ب.ظ
نشسته ام ریز ریز گریه می کنم و به کلمات کتاب خانه لهستانی ها نگاه می کنم. ولی از پشت رد اشک چیز از معنی کلمات را نمی فهمم. سرما هم خورده ام و با این گریه نهایی، آخرین منافذ بینی ام هم بسته شده و با زور از دهان نفس می کشم. صدای رعد و برق هم هست، صدای باران هم هست ولی من گرفته تر از این هستم که از شنیدنشان لذت ببرم... حوصله این فامیلمان هم که در این چند روز پی در پی زنگ زده و ما برنداشتیم را ندارم ولی برداشتم و دیگر در جواب اینکه آخر چرا برنمی دارید گفتم اشکال ندارد اجازه می دهم کلی بهمان فحش بدهی....
چقدر روزگارم دارد شبیه به این خاله پری خانه لهستانی ها می شود. فقط فرقش این است که این یک لاتی را داشته که عاشقش بوده و الان با یاد عشق او دیوانه شده و من همین جوری دارم دیوانه می شوم.
کارم را دوست ندارم. سربازخانه ی بی روح آرزو و آرمان کش. کی قرار بود من همچین جایی کار کنم. بیزارم از آن جا و حس این بیزاری دارد روز به روز مرا تحلیل می برد.
باید قبل از این که مثل خاله پری دیوانه شوم تکلیفم را مشخص کنم.... گاهی اوقات اطرافت را نگاه می کنی می بینی چقدر تنها شده ای...
نه مادر دلسوزی که برایش درددل کنی و او با تو همدردی کند... و نه پدر استواری که بتواند راهنمایی ات کند... نه دوست و آشنای دلجویی ......
یکهو نشستم و دلم خواست خدا بغلم کند حالا که هیچ کس را ندارم..... دلم برای خودم سوخت.....
آمدم تا بنویسم شاید کمی سبک تر شوم ولی این کلمات حالم را بدتر کرد و دیگر تنفس از دهان هم جواب نمی دهد.....
دیگر اشک هایم اجازه نوشتن نمی دهند.................
۹۶/۰۷/۱۲