نیستی و سالهاست
دانه های برف
این مسافران بی قرار ابرها
با علامت سوال چترها
مواجه اند
نیستی و کودکانمان
-با کمان-
قاب آفتاب را نشانه رفته اند
آسمان
غیر جای خالی
پرندگان مرده را
نشان نمی دهد
هیچکس برایمان
دست دوستی
تکان نمی دهد
نیستی و
موجها هنوز
سنگ خاک را
به سینه می زنند
ابرها هنوز
روی حرف آفتاب
حرف می زنند
پسانوشت:
به قول انسان های اولیه : دل گرفتگی داشتن، کسوف شدگی دل
این روزها که مجبور به رانندگی نیستم به دلیل خراب شدن دائمی بهمن و باز هم با مردم و درکنار مردم تردد می کنم، باز هم فکرم راه افتاده است. به تحلیل مردم و رفتارهایشان و به نگاه کردنشان، به نحوه ایستادنشان، حرف زدنشان، خندیدنشان و حتی بلند بلند وسط جمعیت بی آر تی تلفن صحبت کردنشان به هل دادن هایشان، و به نظر دادن در مورد همه چیز، و حتی به بیرحم بودن و خودخواه بودنشان. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. لااقل خیلی بهتر از پشت فرمان و رد ترافیک نشستن و ترمز و کلاج گرفتن و گریستن است. لااقل جلوی مردم نمی توان گریست و خاصیتش این است که وقتی به مقصد می رسی دیگران تو را با چشمانی سوپر پف کرده نمی بینند.جمعیتشان بیشتر شده و حرص زدن ها و حرص خوردن هایشان هم بیشتر، راه رفتن هایشان با آرامش نیست و همه یا می دوند و یا غمگین و متفکر در خود فرو رفته اند. شادی را در آن ها هم نمی یابم. راستش را بخواهی انتظار داشتم وقتی دوباره می آیم در جمعشان روحیه ام عوض شود ولی دیدنشان افسرده ترم کرد. مردم خسته و ماشینی شده که به کمترین چیزی که توجه دارند به یکدیگر است.
حتی گذر از دکه روزنامه فروشی هم به خرید مجله هایی که چه بسا خیلی هایشان را نخوانده ام جذبم نمی کنم وقتی ماکزیمم کار ویژه اش فندکی است که دیگرا بیایند و سیگارشان را با آن روشن کنند و همه روزنامه ها و مجلات بوی دود بدهند.
می دانم آخرش مغزم از این همه تحلیل روزی می ترکد و جزئیاتش بر دیوار و کیبورد می پاشد.
پسانوشت:
نشسته ام و برای تو شعر می گویم
و ساده تر از من
پرنده ی زردی است
که در حیاط مجاور
برای دسته گلهای سرد مصنوعی سرود می خواند
سفر گزید باز از این کوچه همنفسی
پرید و رفت بدان سان که مرغی از قفسی
کسی که مثل درختان به باغ عادت داشت
شبیه لاله به انبوه داغ عادت داشت
کسی که همنفس موجهای دریا بود
صداقت نفسش در نسیم پیدا بود
بهار سبز در آشوب خشکسالی بود
شکوفه دار ترین باغ این حوالی بود
کسی که خرقه ای از جنس آب در بر داشت
کسی که شعر مرا از ترانه می انباشت
کنون دریچه ی دل را به روشنی وا کن
به یاد او گل خورشید را تماشا کن
میان آینه ها ردّ داغ را می جست
درخت بود و هوادار باغ را می جست
تمام زاویه ها را به یک بهار سپرد
کویر تشنه ی ما را به جویبار سپرد
در انتهای عطش آفتاب می نوشید
کسی که از دل او شعر آب می جوشید
کسی که از ورق سرخ گل کتابی داشت
برای پرسش و تردید ما جوابی داشت
کسی که آب شدن را التهاب آموخت
شکوه سبز شدن را در آفتاب آموخت
کسی که شایبه ی آن نقاب را فهمید
کسی که حیله ی سنگ و سراب را فهمید
کسی که با تپش مرگ زندگانی کرد
کسی که با همه جز خویش مهربانی کرد
کسی که با دل ما ارتباط آبی داشت
هزار پنجره مضمون آفتابی داشت
به کشف مشرق خورشیدهای دیگر رفت
هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت
*
چگونه گویمت ای چشمهای زیرک باغ
چگونه گویمت ای شکل واقعیت داغ
هنوز عکس تو در دستهای دیوار است
هنوز کوچه از آن سبز سرخ سرشار است
هنوز عکس تو و خشم دیگران بر جاست
به چشمهات، که مظلومیت در آن پیداست
تو را به خاطر آن آفتاب می گویم
تو را به خاطر در یا و آب می گویم
تو را به خاطر آن چشمها که می سوزند
و اشکها که مرا شعر تر می آموزند
تو را به خاطر آن یاسمن که نشکفته است
به آن دو غنچه که چون شعرهای ناگفته است
تو را به خاطر رؤیای آن سه حسرت سبز
تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز
پسانوشت: باز هم سلمان
تو مثل ستاره
/ پر از تازگی بودی و نور
و در دستت انگشتری بود از عشق
و پاکیزه مثل درختی
/ که از جنگل ابر برگشته باشد
سر آغاز تو
/ مثل یک غنچه سرشار پاکی
/ زمین روشنی تو را حدس می زد
تو بودی هوا روشنی پخش می کرد
و من
/ هر گلی را که می دیدم از
/ دستهای تو آغاز می شد
و آبی که از بیشه ی دور می آمد آرام
/ بوی تو را داشت
من از ابتدای تو فهمیده بودم
/ که یک روز خورشید را خواهی آورد
*
دریغا تو رفتی!
هراسی ندارم، مهم نیست ای دوست
خدا دستهای تو را
/ منتشر کرد
بس سالهایی که بیهوده بیهوده بودیم
بس کوچه هایی که تا هیچ پیموده بودیم
دلها به اندازه خنده ی کوچکی بود
دل را در آرامشی پوچ فرسوده بودیم
بر چشمهامان گذر داشت خوابی هزاره
ای کاش آن روزها را نیاسوده بودیم
ای کاش فواره ی روشن جستجو را
با خاک خیس تغافل نیندوده بودیم
دلها به زیر غبار غریبی نهان بود
ای کاش آیینه ها را نیالوده بودیم
موسیقی چشمه ها را شنیدیم، رفتند
وقتی که آن سوی تنهایی آسوده بودیم
پسانوشت: باز هم سلمان
آینده نگری چیز خوبی است. چیز هم یعنی پنیر، پس به صورت فلسفی، آینده نگری پنیر خوبی است، فقط اگر بدون گردو بخوریش خنگ می شوی. یادش به خیر استادی داشتیم که می گفت برای اتخاذ تصمیمات باید به 3 عنصر اصلی مجهز بود، کلان نگاری، آینده نگری، همه جانبه نگری. پس آینده نگری پنیر خوبی است. همه ما انسان های آینده نگری هستیم. چرا؟ چون هیچ کداممان فکر نمی کنیم فردایی برایمان وجود نداشته باشد. همه یک جورهایی زندگی می کنیم برای فردا و نه امروز. اغلب به دنبال درس خواندن برای آینده بهتر، پول درآوردن برای داشتن آینده بهتر، سختی کشیدن و جان کندن برای داشتن آینده ای بهتر هستیم. کلا بمبی در امروزمان منفجر می کنیم که آن آینده موهومی را بسازیم. باز تازه اینش خوب است. بدترش ان است که امروزمان را منهدم کنیم برای ساختن آینده ای بهتر برای دیگران، برای فرزندانمان، برای آن دیگری که نمی دانیم دوستش خواهیم داشت یا نه، یا آن دیگرتری ها به این امید که شاید در همان آینده ی پنیر کاری برایمان بکنند. فلذا پنیرمان را می گذاریم لای نان آینده، آن هم بدون گردو و همین باعث می شود که خنگ بمانیم. و فردایمان بسی داغان تر از امروزمان باشد.
یادش گرامی، کسی را می شناختم در گذشته های چندین سال پیش که حرص مال داشت برای همان آینده پنیر. خودش بد می پوشید و بد می خورد و بد می گذراند تا ذخیره کند برای آینده های موهومی. جالبش این جا بود که بقیه را که مثله او نبودند مسخره می کرد و اگر کسی مالش را درجا و یا همین امروز خرج می کرد او را متهم می کرد به ریخت و پاش و پولداری بیش از حد و اگر خودش مجانی همان را به دست می آورد چنان می خورد و می پاشید و استفاده می کرد که کف آدم می برید که آیا این همان است که در مزیت قناعت داد سخن می داد.
همانا آدمهای باهوش همان آنانی هستند که پنیرشان را با نان امروز بخورند و گردو هم لایش بگذارند، با چای شیرین قطعا بیشتر می چسبد.
پس آینده نگری پنیر خوبی است نه به تنهایی.
پسانوشت: علاقمند به آنانیان و متهم به عدم گذاشتن پنیر لای نان آینده
عزیزِ آن که بی خبر به ناگهان رود سفر
چو ندارد دیگر دلبندی،
به لبش ننشیند لبخندی
پسانوشت: ترافیک شدید یکشنبه و باران و باران و باران که داغ مرا تازه کرد، خیلی تازه کرد.
یاد آن کسی که شب قدر روی صندلی عقب نشسته بود و در مورد همه چیز حرف زد و رنگ قهوه ای لباسش و دست هایش، و لحظات دردناکی که ناگهان دیگر صدایش از صندلی عقب نیامد و آن متروی لعنتی. یاد انگشتان زخمی اش، و شعفش در بیمارستان که به طور شگفت انگیزی زخم دست هایش چند روزه خوب شدند بعد از یکسال. و او که همه آرزویش خوب شدن دست هایش بود.
........................................
........................................
........................................