ای کاروانی را مسافر نام کرده
ما را پرستوی مهاجر نام کرده
دانی که مرغان مهاجر نقشبندند
در غربت ار آزاد، اگر نی در کمندند
دانی که مردان مسافر کم شکیب اند
گر در زمین گر آسمان هر جا غریب اند
دانی غریبان را دماغ رنگ و بو نیست
در سینه های تنگشان ذوقی جز او نیست
دانی که در غربت سخن ها عاشقانه است
این قصه را با من بخوان، باقی فسانه است
ای کاش ما را رخصت زیرو بمی بود
چون نی به شرح عشقبازیمان دمی بود
این نی عجب شیرین زبانی یاد دارد
تقریر اسرار نهانی یاد دارد
مسکین به عیاری چه درویش است با او
در عین مهجوری عجب خویش است با او
در غصههایش قصهِ پنهان بسی هست
در دمدمهِ او عطر دمهای کسی هست
زان خم به عیاری چشیدن میتواند
چون ذوق می، دارد کشیدن میتواند
خود معرفت موقوف پیمانه است گویی
وین خاکدان بیغوله میخانه است گویی
تقدیر میخانه است با مطرب تنیدن
از نای شکر جستن و از دف شنیدن
و آن نای را دم میدهد مطرب که مستم
وز شور خود بر دف زند سیلی که هستم
ای کاش ما را رخصت زیر و بمی بود
چون نی به شرح عشقبازیمان دمی بود
لکن مرا استاد نایی دف تراشید
نی را نوازش کرد و من را دل خراشید
زان زخمها رنگ فراموشی است با من
در نغمهام جاوید و خاموشی است با من
سهل است در غم دم فراموشی پذیرد
در یاد نسیان شعله خاموشی پذیرد
علی معلم