کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

سه هفته سخت و پر از استرس و در آخر حادثه تلخی که جز خودت و برادر و خواهرت عمقش را و لحظه لحظه اش را کسی درک نمی کند. لحظات پر از استرس پرا از التهابش... اتفاقاتی که فقط آن ها که تجربه کرده اند درکش می کنند. پرده هایی که برداشته می شود و تو آنقدر نزدیک می شوی به انحنای روحی کسی که از دست دادنش زخم هایی عمیق و دائمی بر روح تو ایجاد می کند. خطوط چهره اش، رنگ چشمانش، حالت ابروهایش، چین های پیشانیش، گرمی دستانش، حالت موهایش، حالت انگشتانش، گودی چشم ها و گونه هایش، دست های بی رمقش، و جان دادن خودت....
جان می دهی ریز ریز و لحظه به لحظه. جان می دهی بر مظلومیتش که توانی ندارد تا از دردش بگوید، بر صبرش، بر محبتش... بر بی کسی ناتمامش.... بر اشک های دختری که پدرش حتی اگر ناتوان همه چیزش است...  جان می دهی بر جای خالی اش... بر مرثیه ناتمامش. بر تشنگی چند ماهه اش.... جان می دهی برای قلب داغ دیده اش و آه نکشیده اش.... جان می دهی بر تسلیت گویان که خدا رو شکر راحت شدنش می کنند و جان می دهی بر لباس های ساده اش، بر کفش های کهنه اش، جان می دهی در جای جای خاطره اش، در گوشه گوشه خانه اش...
جان می دهی بر سکوت پایان ناپذیر خانه اش.... 
جان می دهی هر روز و هر لحظه.‌‌.. ریز ریز و لحظه به لحظه..‌‌. پرت می شوی در اعماق حیرت زدگی پرت می شوی در اعماق رویاهای بی خوابی... پرت می شوی در بخش فراموش کنندگی ذهنت 
قلبت را سنگ می کنی... سنگی سفت که مانع از ریختن اشک هایت شود....
مرثیه های ناگفته اش را در اعماق قلبت فرو می ریزی و بعد قلبت را سنگ می کنی...
مرثیه ات پدر ناگفتنی است... قلبم را با تو دفن کردم... 
پدر تشنه ام که فرصت خداحافظی را هم با تو از دست دادم.‌.. سپردمت به امام غریبی که قرار بود مهمان بیمارش باشی... سپردمت به امام شهیدی که وعده شرکت در عزادریش را به تو دادم. سپردمت به خاک سرد و غریبی که مادر نیز در آن است... 
اما پدر خودم را به که بسپارم؟ تو مرا بسپار.... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۳
زهرا
به همکاری زنگ زدم تا سوال کاری و علمی بپرسم. چهار پنج سال است که همدیگر را می شناسیم و برای هم احترام زیادی قائلیم. همیشه کلی تحویل می گرفت. این بار اما سرد و بی تفاوت صحبت کرد و انگار مزاحمش شده باشیم. از صداهایی که آمد فهمیدم که در ماشین است و موبایلش هم روی بلندگو و همسر و فرزندش نیز درون ماشین هستند. طرف جوری سرد صحبت می کرد و سعی در اتمام تماس داشت که انگار اصلا مرا نمی شناخت. این چند وقت اغلب با مردانی از اطرافم برخورد کرده ام که در مقابل خانواده هایشان سرد و سنگین و ناشناس با توبرخورد می کنند و زمانی که خانواده اشان نیستند گرم و صمیمی برخورد می کنند. حالا فرض کن تو کسی باشی که موازین شرعی و اخلاقی را هم رعایت می کنی و تازه با غرور و بی احساس هم با این نامحرمان حرف می زنی که همه احساس می کند چقدر سرد و بی احساسی. حاضرند به تو که از همکارانشان، از همکلاسی هایشان، از دوستانشان هستی توهین کنند تا جلوی زنانشان نشان دهند که به عیر از آن ها با هیچ زنی گفتگو هم نمی کنند.  مردها جامعه ما مریض اند. برای نشان دادن پایبندی اشان به زندگی برای همسرانشان نقش بازی می کنند. مذهبی و عیر مذهبی و پایبند به اخلاق و غیر آن نداریم. این دسته مردها باعث می شوند که تو در اجتماع محبور به محدود کردن خودت شوی تا مبادا این ها آب در دلشان تکان بخورد. تکلیفشان با خودشان مشخص نیست هم می خواهند با زنانی که در اجتماع اطرلفشان هستند معاشرت داشته باشند و هم می خواهند همسرانشان از آن ها تصویر مردی که غیر از رخ ماه آن ها هیچ آفتاب و مهتاب دیگری را ندیده است داشته باشند. و باز هم تو به عنوان یک زن باید آسیب ها را تحمل کنی و دم نزنی.....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۱:۵۵
زهرا

کاش می شد قبل از اینکه روابطتان را با کسی عمیق کنید سنسوری رویش نصب بود که هشدار میداد "این آدم بیمار است، مراقب باش". گاهی طرف در خودآگاهش بیمار نیست، اصلا فکرش را هم نمی کند که بیمار است ولی در ناخودآگاهش سرطان روان دارد و خودش هم نمیداد. با بیماری اش دیگران را شکنجه می دهد. مثالش این است که مثلا در کودکی اش ار فقدان ها یا کمبود محبت هایی رنج برده و آن ها را هضم نکرده و حل نکرده و با خودش تا سنین میانسالی آن را حمل کرده و ناخودآگاهش منتظز فرصتی برای انتقام است. از آدم هایی بی ربط. یا اینکه در شرایط زندگی اش از آدم هایی یا قشر خاصی آسیب دیده است و قدرت و توان انتقام از آن ها ندارد و در سال های بعد با دیدن آدم هایی مشابه که دارای برخی ویژگی های مشترک با آن آدم هستند آن ناخودآگاه بیرون ریزنده انتقام گیرنده اش فعال می شود و شروع می کند به قلع و قمع دیگران. هر چقدر هوش بیشتری داشته باشد، نوع بازی اش برای انتقام گیری هوشمندانه تر است و به تبع آن آسیب زدنش نیز بیشتر. آن ها جوری برایت نقش بازی می کنند که اگر از نزدیک با آن ها آَشنا نباشید رفتارهایشان و حرف هایشان را باور می کنید و وقتی خیلی به آن ها نزدیک می شوید و رفتارهایشان را تحلیل می کنید می بینید از چه بیماری درونی خورنده ای رنج می برند. این سرطان روان غالبا درمانی ندارد و هیچ گونه دارویی رویشان جواب نمی دهد چون سالیان سال بعضا پنجاه شصت سال طرف در ناخودآگاهش ابن سلول های سرطانی را رشد داده و تغذیه کرده و آماده اشان کرده است برای روز انتقام. تنها راه برای کمک کردن به این افراد این است که کمک کنی که روز انتقامشان به تاخیر بیفتد و سبب فعال کردن ناحودآگاهشان نشوی و بهترین راه فرار کردن از این آدم هاست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۱:۲۴
زهرا

بعد از روزها و هفته ها و ماه ها افسردگی و ناامیدی، دو هفته بود که رنگ و روی امید به چهره ام برگشته بود. شادی دوباره داشت روی خودش را به من نشان میداد. دوباره داشتم انگشتم رو روی روح همه چیز می کشیدم. همین دیروز بود که داد سخن دادم که خدا کمک خواهد کرد شاید دیر شاید دور ولی زمانش درست است حساب و کتابش درست است که یک ساعت پیش زنگ زد و همه امیدهایم و انگیزه هایم را نابود کرد. از من خواست  که له شوم تمام شوم تا او بماند تا او باشد تا او احساس کند که حرف حرف اوست. دوباره برگشتم سر خانه اول. تاریخ ۱۳ آبان ۹۶. یعنی دقیقا نیش خوردم و رفتم در نقطه ای که چهار ماه پیش ایستاده بودم. 

اختلافاتشان را با هم پتک کرده اند و دیوار کوتاه هم را یافته اند و می کوبن. هر کدامشان هم مدعی است که به فکر من است، خیرخواه من است، ولی همه اشان کوس خود را می زنند و خر خود را می رانند. این جماعت مردسالار حق به جانب. 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۶
زهرا

و یکهو درگیر هجوم عذاب وجدان ها می شوی که ایکاش درسم را ول می کردم و به مادرم می رسیدم حالا که درسم را تا تهش خواندم ولی وقتی مادری نیست که برایت ذوق کند یا دل بسوزاند یا نگران آینده ات باشد به چه دردت می خورد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۰۱
زهرا

می دانی سر و تهش را بزنی، تمام کارهای مردانه را انجام دهی، خودت را خشن و حتی بی تفاوت نشان دهی، ته ته اش دختری و آن روحیه لطیف دخترانه ات یکجایی کار خودش را می کند و وظیفه شکنجه دادن قلبت را بر عهده می گیرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۵۸
زهرا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۱۰:۱۸
زهرا
دراز کشیده ام زیر پتو. تلاش کردم برای فرار از وقایع امروز بخوابم. ولی فشار رویدادها اشکم را جاری کرد. آن از خواب صبح و آن هم از خواب بعد از ظهر که تعبیر شد. اصلا برای رفتن این عروسی تا لحظه آخر دو دل بودم.  عروسی مختلطی که مجلس گناه است ولی باز هم دل دل کردم که فلانی به من لطف زیاد داشته مادرش را در ختم مادرم آورده در فلان جا و فلاجا هوایم را داشته. دلم را به دریا زدم و رفتم. به خاطر اعتقاداتم با چادر نشستم و کلی نگاه های تحقیر آمیز را دیدم ولی باز هم به روی خودم نیاوردم. از یک جایی به بعد دیگر برای ماندن دلیلی نیافتم و بیرون آمدم. شخصی قبل از رفتن گفت اگر میدانی مجلس گناه است نرو و من گوش نداده و رفتم هم تحقیر شدم هم لذت نبردم. هم تصادف کن و دو ساعتی در خیابان لرزیدم از سرما. دوستانی که دیدند من تنها در خیابانم و به خاطر خوردن شام عروسی مرا ول کردند و رفتند، این حرکتشان اعصابم را بهم ریخت . کل کل کردن با آن ها که زده بودم بهشان و با پلیس فشار زیادی را بر من وارد کرد. دختری تنها با پنج مرد باید برای گرفتن حقش دعوا کند داد بزند...
وسط گریه هایم تهمینه پیغامی در کانالش گذاشته بود که چیزی که از زندگی می خواستم این بود؟ اتفاقاتی مشابه را تعریف کرده بود که چگونه عنان احساساتش را از کف خارج کرده بود. آیا واقعا آنچه که از زندگی می خواستم این بود این که سافت یک و نیم شب زیر پتو گریه کنم. اینکه حس پوچی و تنهایی به من حمله کند؟ اینکه بعد از آن همه مقاوم بودن و مبارزه کردن و تلاش حالا مثل یک جنگجوی شکست خورده برای گرفتن حقم از مردان هزار رنگ جامعه در خیابان فریاد بزنم. زیر پتو زار بزنم و دائم به حذف گردن رابطه ای از روابطم فکر کنم. به این فکر کنم که پن برای رفاقت با دوستی به مجلس گناه او رفتم و تحمل کردم و دوستانم برای خوردن شام عروسی مرا در شرایط سخت رها کردند. 
وقنی این ها را برابش تعریف کردم گفت مگر نگفتم به مجاس گناه نرو... حس اینکه خدا هنوز حواسش هست و برای اشنباهانم تنببهم می کند حس خوبی است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۰۲:۱۶
زهرا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ دی ۹۶ ، ۰۹:۲۴
زهرا
نشسته ام ریز ریز گریه می کنم و به کلمات کتاب خانه لهستانی ها نگاه می کنم. ولی از پشت رد اشک چیز از معنی کلمات را نمی فهمم. سرما هم خورده ام و با این گریه نهایی، آخرین منافذ بینی ام هم بسته شده و با زور از دهان نفس می کشم. صدای رعد و برق هم هست، صدای باران هم هست ولی من گرفته تر از این هستم که از شنیدنشان لذت ببرم... حوصله این فامیلمان هم که در این چند روز پی در پی زنگ زده و ما برنداشتیم را ندارم ولی برداشتم و دیگر در جواب اینکه آخر چرا برنمی دارید گفتم اشکال ندارد اجازه می دهم کلی بهمان فحش بدهی.... 
چقدر روزگارم دارد شبیه به این خاله پری خانه لهستانی ها می شود. فقط فرقش این است که این یک لاتی را داشته که عاشقش بوده و الان با یاد عشق او دیوانه شده و من همین جوری دارم دیوانه می شوم. 
کارم را دوست ندارم. سربازخانه ی بی روح آرزو و آرمان کش. کی قرار بود من همچین جایی کار کنم. بیزارم از آن جا و حس این بیزاری دارد روز به روز مرا تحلیل می برد.
باید قبل از این که مثل خاله پری دیوانه شوم تکلیفم را مشخص کنم.... گاهی اوقات اطرافت را نگاه می کنی می بینی چقدر تنها شده ای...
نه مادر دلسوزی که برایش درددل کنی و او با تو همدردی کند... و نه پدر استواری که بتواند راهنمایی ات کند... نه دوست و آشنای دلجویی ......
یکهو نشستم و دلم خواست خدا بغلم کند حالا که هیچ کس را ندارم..... دلم برای خودم سوخت..... 
آمدم تا بنویسم شاید کمی سبک تر شوم ولی این کلمات حالم را بدتر کرد و دیگر تنفس از دهان هم جواب نمی دهد..... 
دیگر اشک هایم اجازه نوشتن نمی دهند.................
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۵
زهرا