کاش می شد قبل از اینکه روابطتان را با کسی عمیق کنید سنسوری رویش نصب بود که هشدار میداد "این آدم بیمار است، مراقب باش". گاهی طرف در خودآگاهش بیمار نیست، اصلا فکرش را هم نمی کند که بیمار است ولی در ناخودآگاهش سرطان روان دارد و خودش هم نمیداد. با بیماری اش دیگران را شکنجه می دهد. مثالش این است که مثلا در کودکی اش ار فقدان ها یا کمبود محبت هایی رنج برده و آن ها را هضم نکرده و حل نکرده و با خودش تا سنین میانسالی آن را حمل کرده و ناخودآگاهش منتظز فرصتی برای انتقام است. از آدم هایی بی ربط. یا اینکه در شرایط زندگی اش از آدم هایی یا قشر خاصی آسیب دیده است و قدرت و توان انتقام از آن ها ندارد و در سال های بعد با دیدن آدم هایی مشابه که دارای برخی ویژگی های مشترک با آن آدم هستند آن ناخودآگاه بیرون ریزنده انتقام گیرنده اش فعال می شود و شروع می کند به قلع و قمع دیگران. هر چقدر هوش بیشتری داشته باشد، نوع بازی اش برای انتقام گیری هوشمندانه تر است و به تبع آن آسیب زدنش نیز بیشتر. آن ها جوری برایت نقش بازی می کنند که اگر از نزدیک با آن ها آَشنا نباشید رفتارهایشان و حرف هایشان را باور می کنید و وقتی خیلی به آن ها نزدیک می شوید و رفتارهایشان را تحلیل می کنید می بینید از چه بیماری درونی خورنده ای رنج می برند. این سرطان روان غالبا درمانی ندارد و هیچ گونه دارویی رویشان جواب نمی دهد چون سالیان سال بعضا پنجاه شصت سال طرف در ناخودآگاهش ابن سلول های سرطانی را رشد داده و تغذیه کرده و آماده اشان کرده است برای روز انتقام. تنها راه برای کمک کردن به این افراد این است که کمک کنی که روز انتقامشان به تاخیر بیفتد و سبب فعال کردن ناحودآگاهشان نشوی و بهترین راه فرار کردن از این آدم هاست...
بعد از روزها و هفته ها و ماه ها افسردگی و ناامیدی، دو هفته بود که رنگ و روی امید به چهره ام برگشته بود. شادی دوباره داشت روی خودش را به من نشان میداد. دوباره داشتم انگشتم رو روی روح همه چیز می کشیدم. همین دیروز بود که داد سخن دادم که خدا کمک خواهد کرد شاید دیر شاید دور ولی زمانش درست است حساب و کتابش درست است که یک ساعت پیش زنگ زد و همه امیدهایم و انگیزه هایم را نابود کرد. از من خواست که له شوم تمام شوم تا او بماند تا او باشد تا او احساس کند که حرف حرف اوست. دوباره برگشتم سر خانه اول. تاریخ ۱۳ آبان ۹۶. یعنی دقیقا نیش خوردم و رفتم در نقطه ای که چهار ماه پیش ایستاده بودم.
اختلافاتشان را با هم پتک کرده اند و دیوار کوتاه هم را یافته اند و می کوبن. هر کدامشان هم مدعی است که به فکر من است، خیرخواه من است، ولی همه اشان کوس خود را می زنند و خر خود را می رانند. این جماعت مردسالار حق به جانب.
و یکهو درگیر هجوم عذاب وجدان ها می شوی که ایکاش درسم را ول می کردم و به مادرم می رسیدم حالا که درسم را تا تهش خواندم ولی وقتی مادری نیست که برایت ذوق کند یا دل بسوزاند یا نگران آینده ات باشد به چه دردت می خورد...
می دانی سر و تهش را بزنی، تمام کارهای مردانه را انجام دهی، خودت را خشن و حتی بی تفاوت نشان دهی، ته ته اش دختری و آن روحیه لطیف دخترانه ات یکجایی کار خودش را می کند و وظیفه شکنجه دادن قلبت را بر عهده می گیرد.
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ کوه طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضه امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی