کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

نشسته ام ریز ریز گریه می کنم و به کلمات کتاب خانه لهستانی ها نگاه می کنم. ولی از پشت رد اشک چیز از معنی کلمات را نمی فهمم. سرما هم خورده ام و با این گریه نهایی، آخرین منافذ بینی ام هم بسته شده و با زور از دهان نفس می کشم. صدای رعد و برق هم هست، صدای باران هم هست ولی من گرفته تر از این هستم که از شنیدنشان لذت ببرم... حوصله این فامیلمان هم که در این چند روز پی در پی زنگ زده و ما برنداشتیم را ندارم ولی برداشتم و دیگر در جواب اینکه آخر چرا برنمی دارید گفتم اشکال ندارد اجازه می دهم کلی بهمان فحش بدهی.... 
چقدر روزگارم دارد شبیه به این خاله پری خانه لهستانی ها می شود. فقط فرقش این است که این یک لاتی را داشته که عاشقش بوده و الان با یاد عشق او دیوانه شده و من همین جوری دارم دیوانه می شوم. 
کارم را دوست ندارم. سربازخانه ی بی روح آرزو و آرمان کش. کی قرار بود من همچین جایی کار کنم. بیزارم از آن جا و حس این بیزاری دارد روز به روز مرا تحلیل می برد.
باید قبل از این که مثل خاله پری دیوانه شوم تکلیفم را مشخص کنم.... گاهی اوقات اطرافت را نگاه می کنی می بینی چقدر تنها شده ای...
نه مادر دلسوزی که برایش درددل کنی و او با تو همدردی کند... و نه پدر استواری که بتواند راهنمایی ات کند... نه دوست و آشنای دلجویی ......
یکهو نشستم و دلم خواست خدا بغلم کند حالا که هیچ کس را ندارم..... دلم برای خودم سوخت..... 
آمدم تا بنویسم شاید کمی سبک تر شوم ولی این کلمات حالم را بدتر کرد و دیگر تنفس از دهان هم جواب نمی دهد..... 
دیگر اشک هایم اجازه نوشتن نمی دهند.................
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۵
زهرا

نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه؟ بی خوصله هستید یا از این آدم هایی که از بس صبر دارید آدم دلش می خواهد بلند شود و یکی بزند در گوشتان که کمی تکانی به خودت بده و کاری کن......

بعد از حدود دو سال با هزار برنامه ریزی و سختی و این ها بلند شدیم رفتیم مشهد، حوالی عید غدیر.... وقتی رفتیم روبوسی با امام رضا، فقط عید را تبریک گفتم و دلم نبامد در ایام عید زار بزنمو از همه بدبختی ها و دلتنگی ها بگویم.... هر بار که رفتم زیارت فقط سلام کردم و عید را تبریک گفتم.... خواهرم پرسید اینجا وقتش است مشکلاتت را بگویی و چیزی را که می خوهی بگیری ولی من حوصله نداشتم و فقط در جوابش گفتم دلیلی نمی بینم بیاییم التماس کنم چیزی را بخواهم که آن ها صلاح نمی دانند. ضمنا خودشان می دانند دیگر چه کاری است من هی بگویم و اصرار کنم. حتی حوصله التماس کردن و گریه و زاری را هم نداشتم و کلا فقط یللی و تللی نمودم.

هفته بعدش جایی رفتم و در یک کنفرانس بین المللی مقاله ارائه دادم... راستش را بخواهی علی رغم پولی که داده بودم حوصله نداشتم در کنفرانس بمانم و فقط زمان ارائه خود رفته و برگشتم. با اینکه در حین ارائه و بعد از آن احساس کردم که ارائه خوبی داده ام و ملت خوششان آمده است تا زمان معرفی مقاله برتر منتظر نماندم و رفتم شهرکتاب آن نزدیکی و باز هم خودم را با خرید کتاب خفه کردم.... وقتی در سایت عکس خودم را دیدم و اسمم را جز مقالات برتر وقتی تماس کرفتم تا جایزه ام را بگیرند گفتند جایزه نداریم بدهیم و فقط گواهینامه اش را می توانید بگیریدو به دلیل واقع بودن محل در محدوده طرح کلی هزینه رفت و آمد پیاده شدم تا گواهینامه را بگیرم. در صورتی که اگر همان روز یک ساعت بیشتر منتظر مانده بودم نه تنها جایزه را دریافت کرده بودم و ملت کلی باریم دست می زدند دیگر این هزینه را هم نمی دادم. 


دو سه روز پیش رفتم در یکی از این هیئت های بزرگ عزاداری بعد از کلی فشار جمعیت و این ها وقتی نزدیک یکی از بلندگوها نشستم و دیدم صدا نمی آید و ملت هم اینقدر صحبت می کنند که تو کاری به جز تلگرام یازی و توییتر بازی نمی توانی انجام دهی و ملت گویا فقط برای مداحی شنیدن آمده اند نه سخنرانی باز هم اول مراسم دمم را گذاشتم روی کولم و برگشتم....


ولی باید بگویم خیلی دلم گرفته .......






۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۰:۲۹
زهرا