کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

این روزها به مردن فکر می کنم. به این که چگونه برایم اتفاق می افتد. در رویاهای نوجوانیم زندگی تا 24 سال آخرش بود. ته همه چیز و کافی بودو بعد قرار بود بمیرم. آن هم یک مرگ خوب و راحت. بعد 24 سالم رد شد و نمردم فکر می کردم قرار است در زندگیم کارهای مهم تری را انجام بدهم و بمیرم. این بار زمان مرگم را در 28 سالی تنظیم کردم و زمان مناسبی بود. حتی روزش را هم مشخص کردم. به همه جایش هم فکر کردم همه چیز درست و سرجایش بود و نمردم. باز هم نمردم. از 27 سالگی به این طرف حوادثی برایم رخ داد که تاریخ مردنم را فراموش کردم حتی زندگی کردن را هم فراموش کردم تا این روزها. دوباره دارم فکر می کنم دیگر انگار اگر تا سی سالگی نمیری می روی روی 50 و 60 و 70 و این ترسناک ترین بخش قضیه است. اوایلش خودم را دلداری می دادم که قرار است چیزهایی را بفمی در این دنیا بعد بمیری، واقعا هم چیزهای جدیدتری  را می فهمیدم و هر بار خدا رو شکر می کردم که این قدر زنده ماندم تا این چیزها را بفهمم. می دانم اگر 200 سال دیگر هم عمر کنم باز هر روز و هر لحظه چیزهای جدید از وقایع عالم را می فهمم. ولی این دلگرفتگی مداوم این کسوف دل که با گذر زمان بیشتر آیینه ات را کدر می کند از جایی به بعد دیگر خسته کننده می شود. 
داشتم می گفتم به رفتن فکر می کردم. به این که بود و نبودم چقدر در این دنیا و در نزد اطرافیانم تاثیرگذار است. به همه حرص خوردن هایم فکر کردم. به همه شادی ها و غم ها. ولی با این که همه اش برایم بی ارزش شد ولی انگار این زندگی همه اش تو را دنبال خودت می کشد و باز از فردا روز از نو و روزی از نو. 
بعضی از آدم ها وقتی می روند خیلی می روند. انگار اصلا یک روزی اینجا دلبستگی نداشته اند. بعضی ها نه تا مدت ها بعذ از رفتنشان انگار نزدیکند هنوز و انگار طول می کشد تا بروند. می گویند آن ها که خیلی می روند نشانه خوبی است، یعنی دلبستگی اشان به دنیا کمتر بوده و نگرانی در دنیا باقی نذاشته اند و اصطلاحا دستشان بیرون قبر نیست. نمی دانم ولی حس بدی است برای ماندگان. 
مادرم از آن هایی است که خیلی رفته است. یادم می آید مادربزرگم که رفت تا مدت ها صدایش را در خانه می شنیدم  حتی صدای سرفه کردن هایش را. حتی تا مدت ها خواب می دیدم زنده است. ولی مادرم که رفت خیلی رفت. انگار اینقدر  خسته بود که از همه چیز بریده بود حتی از فرزندانش. اینجور رفتن ها برای بازماندگان خیلی سخت است. گاهی می ترسم که نکند که مرا فراموش کرده باشد.  می ترسم نکند دیگر در آن دنیا هم نبینمش. وقتی حجم از دست دادن ها زیاد می شود دنیا بی ارزش می شود، مردم غیرقابل تحمل می شوند. دغدغه هایشانف حرص زدن هایشان، بی آرمانی اشان خیلی غیرقابل تصور می شود. کسی می گفت دارند زندگی اشان را می کنند. ولی من فکر می کردم دارند غفلت اشان را می کنند نه زندگی اشان. فلسفه زندگی نباید این قدرها بی ارزش و ساده و سطحی باشد. 
خودم هم دچار این غفت کردگی ام. همه اش دارم غفلت می کنم. 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۴۱
زهرا

دارم می نویسم و می خوانم با چشمانی که از خستگی و استرس های امروز ورم کرده و به زور باز است. امروز فکر کردم به زندگی در روستایی سرسبز و خودم رو دیدم که کلاه آفتابگیر سرم گذاشته ام و دارم کشاورزی می کنم. بدون اینترنت، بدون دنیای مجازی، بدون موش ها و دیدنشان که مو بر تنم سیخ می کنند. بدون وحشت کارمند شدن و به رکود رسیدن. بدون آدم های استرسی و دقیقه نودی اطرافم که تحولاتشان آرامشم را به هم می ریزد.

خودم را دیدم که در آرامش و سکوت و تنهایی دارم طلوع و غروب آفتاب را نگاه می کنم. آن جا که آسمان بر زمین می افتد و آن جا که ناگهان آسمان از زمین بر می خیزد. این مردن و زنده شدن این به زمین آمدن و از زمین آمدن و شاید هم از آسمان آمدن و به آسمان برگشتن. مگر نه این که این همه طبیعت  و خلقت برای انسان آفریده شده است تا ببیند تا تفکر کند، تا بیاموزد آن چه باید می آموخت. 

باد و نسیم و دست هایم که با سبزی طبیعت انس می گیرند و نفس می کشند. و پاهایم و پاهای خسته ام که آن ها را در رودخانه ای سرد گذاشته ام و ماهی ها رقص کنان در کنار انگشتانم سرود رهایی می خوانند. 

و سلمان و شعرهایش که مرا به آسمان می برد میان ابرها، و رقص میان ابرها و بی وزنی و رهایی و صعودی بدون سقوط. و من که هم چنان در حیرتم که چگونه در بیست و چند سالگی به این مراتب از درک و عرفان رسیده است. 

می خواهم از وحشت این روزها برخیزم. از این پاییزها و زمستان ها که بوی دود می دهند، از خرداد پر حادثه و تیرماه اندوهبارم. از تابستان های طولانی و عطشناک. 

راستی چرا رفتن این قدر بلند پروازانه و خواستنی می شود وقتی که دیوارهای قفس هر روز ضخیم تر می شود و امید به رفتن کمتر. 

گاهی آرامش داشتن در خواب هم می شود برایت آرزویی دور و دراز. 

من دلم کویر می خواهد. آن جا که هیچ چیز نیست، هیچ چیز نیست غیر از خدا و آرامش. هیچ چیز نیست که حواست را پرت کند. فقط اوست و آرامش و آرامش و آرامش. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۲
زهرا