دارم می نویسم و می خوانم با چشمانی که از خستگی و استرس های امروز ورم کرده و به زور باز است. امروز فکر کردم به زندگی در روستایی سرسبز و خودم رو دیدم که کلاه آفتابگیر سرم گذاشته ام و دارم کشاورزی می کنم. بدون اینترنت، بدون دنیای مجازی، بدون موش ها و دیدنشان که مو بر تنم سیخ می کنند. بدون وحشت کارمند شدن و به رکود رسیدن. بدون آدم های استرسی و دقیقه نودی اطرافم که تحولاتشان آرامشم را به هم می ریزد.
خودم را دیدم که در آرامش و سکوت و تنهایی دارم طلوع و غروب آفتاب را نگاه می کنم. آن جا که آسمان بر زمین می افتد و آن جا که ناگهان آسمان از زمین بر می خیزد. این مردن و زنده شدن این به زمین آمدن و از زمین آمدن و شاید هم از آسمان آمدن و به آسمان برگشتن. مگر نه این که این همه طبیعت و خلقت برای انسان آفریده شده است تا ببیند تا تفکر کند، تا بیاموزد آن چه باید می آموخت.
باد و نسیم و دست هایم که با سبزی طبیعت انس می گیرند و نفس می کشند. و پاهایم و پاهای خسته ام که آن ها را در رودخانه ای سرد گذاشته ام و ماهی ها رقص کنان در کنار انگشتانم سرود رهایی می خوانند.
و سلمان و شعرهایش که مرا به آسمان می برد میان ابرها، و رقص میان ابرها و بی وزنی و رهایی و صعودی بدون سقوط. و من که هم چنان در حیرتم که چگونه در بیست و چند سالگی به این مراتب از درک و عرفان رسیده است.
می خواهم از وحشت این روزها برخیزم. از این پاییزها و زمستان ها که بوی دود می دهند، از خرداد پر حادثه و تیرماه اندوهبارم. از تابستان های طولانی و عطشناک.
راستی چرا رفتن این قدر بلند پروازانه و خواستنی می شود وقتی که دیوارهای قفس هر روز ضخیم تر می شود و امید به رفتن کمتر.
گاهی آرامش داشتن در خواب هم می شود برایت آرزویی دور و دراز.
من دلم کویر می خواهد. آن جا که هیچ چیز نیست، هیچ چیز نیست غیر از خدا و آرامش. هیچ چیز نیست که حواست را پرت کند. فقط اوست و آرامش و آرامش و آرامش.