کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت


پ.ن: وقتی هنوز وبگردی و شعر حالمو خوب نکرده تا کارمو شروع کنم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۲
زهرا

جای در مغزم را اختصاص داده ام به مطالبی که باید به فراموشی روند و نباید به آن فکر کنم. البته در حقیقت فراموش نمی کنم. ولی نمی گذارم فکر غالب ذهنم شود. دو روز است که به شدت مورد توهین و تحقیر و بی حرمتی قرار گرفته ام. روز اول طاقتم را از دست دادم و جلوی جمع به خاطر بی عدالتی اشان گریستم.علت بی عدالتی اشان هم تحویل گزارشی تقلبی آن هم به کسی که مو را از ماست بیرون می کشد و درستی نتایج علمی برایش اهمیت زیادی دارد. به جای این که عذرخواهی کنند، به خاطر وقت تلف شده، پول تلف شده و دروغ، تو را مورد شماتت قراربدهند، که چرا به می گویی کلاهبردار. و زیر سوال بردن تو. 

روز دوم تصمیم گرفتم هیچ حرفی نزنم  و از روش انتقام با بی تفاوت برخورد کردن استفاده کردم. البته در چند مرحله کارم به داد زدن و فریاد کشیدن هم رسید. ولی دیگر بقیه اش برایم مهم نبود. طرف معلوم نبود که چه چیزی ناراحتش کرده بود که یکریز فریاد می زد. آخرش هم معلوم شد که آن نرم افزار کزایی گویا از روی کامپیوتر پاک شده است و کسی نمی توند بازیابی اش کند و در واقع اصلا وجود خارجی نداشته است. ولی به روی خودشان نمی آوردند. هر دو نفر می دانستند که حق با من است ولی مرا به توپ بستند. من هم از یک جای به بعدش فقط سکوت کردم. 

دنیای خشن و بی منطقی مردان، بی عقلی و بی فرهنگی اشان. آن وقت همه جا می گویند که این ها زنند، دخترند، نمی شود رویشان حساب کرد. 

حتی این قدر شعور نداشتند که در حضور یک خانم صدایشان را اینقدر بالا نبرند. دکترهای بی فرهنگ مملکت. 

همه این ها تقصیر دولت فخیمه است. آدم های علمی به خاطر مشکلات مالی به جان هم می افتند. آن هایی که قبلا کارهای مهم کرده اند و امروز به خاطر بی تدبیری مسئولین به خاطر همان کارها تحریم و تحقیر می شوند. نه خارج برمی تابدشان و نه داخل. دعوایشان را سر هم خالی می کند و آخرش همه چیز برمی گردد به مشکل مالی. 

قلبم شکسته. نه چون دختر هستم. نه چون زود رنجم. به خاطر صداقت، به خاطر دینداری که تمسخرش کردند، به خاطر وفای به عهد. به خاطر خدایی که از همه معادلات بشر حذف شده است. 

از خارج رفتن متنفرم. ولی این روزها عمیقا در موردش فکر می کنم. به هجرت کردن. وقتی دینداریت، علمت، جنسیتت و همه چیزت زیر سوال است، وقتی قرار نیست به رشد همدیگر کمک کنیم. هجرت به کجا را نمی دانم. کاش حوزه درس خوانده بودم و برای تبلیغ می رفتم در دیاری بی نام و نشان.


پ.ن: ناخودآگاه بیچاره من 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۶
زهرا

می گفت مادر خانمش دچار سرطان شده است. به دخترهایش نگفتند که دچار شوک نشوند. اول به دامادها و مردها گفته اند تا آن ها کم کم دخترها را آماده کنند تا خبر را بهشان بدهند. وقتی یاد حرفش می افتم غم تمام وجودم را می گیرد. یاد روزی افتادم که مادر را بردیم برای نمونه برداری. وقتی جلوی چشم من نمونه از بدنش برداشتن و او جلوی من گریست و من با همه غرورم نمی دانستم باید چه کار کنم................ یاد آن روز که نمونه را بردم آزمایشگاه و یاد آن روز که پله های آزمایشگاه را بالا رفتم که نتیجه را بگیرم. یاد وحشتی که از خواندنش داشتم و یاد آن روز ماه رمضان که سعی کردم بگردم شاید معنی دیگری برای بدخیم بیایم. یاد آن روز که دکتر غیرمستقیم به من و خواهرم گفت که باید اول شیمی درمانی شود و برای این که او نفهمد می گفت باید دارو مصرف کند و همه وظیفه گفتنش را بر گردن ما گذاشت و من که چشم مادر به دهانم بود و باید جوری می گفتم که نترسد که به وجودم مطمئن شود. یاد جلسه اول شیمی درمانی که من با او بودم و آن قدر اضطراب و استرس داشتم که قابل وصف نیست و اشک هایم پشت درهای اتاق بدون این که هیچ بازوی حمایت گری باشد که من را حمایت کند که من را در آغوش بگیرد و به من دلداری بدهد. یاد آن روز که موهایش را که دسته دسته می ریختنند قیچی کردم و هیچ کس نبود که دلداریم دهد که آن صحنه را برایم فراموش کند. یاد روز جراحی .............. 

یاد آن روز که دکتر من و او را بیرون کرد تا آن خبر بدتر را به برادر بگوید و من که نمی توانستم لرزش پاهایم را روی گاز و ترمز ماشین را پنهان کنم و وحشتی عمیق که ما را فراگرفته بودو یاد روزی که قرار بود جراحی شود و تصمیم برای جراحی و غیر آن با ما بود. بدون این که کسی باشد که بگوید نگران نباش من خودم کارها را انجام می دهم.

یاد آن روز آخر در خانه که وقتی خواستیم به زور ببریمش بیمرستان برگشت نگاهی به من کرد و جوری گفت نه نمیام و من ناگهان قلبم ریخت که نکند دیگر برنگردد. برایش قسم جلاله خوردم که خودم برت می گردانم و به زور بردیمش و هیچ وقت برش نگرداندم. 

بقیه اش هم بماند. همه این لحظات و وحشت هایی که به تنهایی گذشت در آن سه سال بدون حضور شانه هایی حمایت گر. و در آن شرایطی که هم درس می خواندم و هم کار...........

یاد آن روز می افتم که کسی سختی های درس خواندن افراد را مقایسه می کرد و من قلبم شکست...........

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۴
زهرا

یادش به خیر وبلاگ های قدیمی که می خواندم. دلم برایشان تنگ شده. برای سمیه ای که هیچ وقت ندیدمش، چند بار با هم قرار گذاشتیم که شروع دیدارمان از قبر شهید بابایی باشد در قزوین. و او رفت و من هیچ وقت نتوانستم بروم. وبلاگ برادر زاده شهید باقری وقتی حاج احمد کاظمی شهید شد و رابطه استاد و شاگردیشان. یاد کانون رهپویان وصال و وبلاگ حاج آقا انجوی و روزهای انفجار کانون و به شهادت رسیدن تعداد زیادی از جوانان مومن. آن دختر ۲۹ ساله و حتی آن دختر ۱۶ ساله که ۲۰ روز در کما بود و بعد در خواب از پدرش اذن رفتن و پرواز گرفت و اوج گرفت و رفت. یاد وبلاگ آن دختر روشنفکر و آن پسر انقلابی یکی از مسئولان به خیر. یاد آن زوحانی در اصفهان که در دانشگاه دخترها و پسرهای ژیگول و کمتر مذهبی که جذبشان می کرد و با آن ها قرارهاس تفریحی می گذاشت.یاد وبلاگ شهید بابایی آن روزها و یاد........

دلم گرفته. دلم برای همه اشان تنگ شده. دلم برای بچه هایی که باهاشان همفکر بودم ولی هیچ گاه ندیدمشان و هنوز و این روزها همچنان به یادشان هستم و خیلی نزدیک تر از امروزی هایند برایم. 

دلم بچه های کلاس دکتر عباسی سال های ۸۵-۸۶ را می خواهد. چگینی کوچک، آن فیلم های کلاس و آن همه نظم و شگفتی را. یا کوهنوردی با بچه های تلوری. آن جا که از سراشیبی ها تند می بردمان و در کنار قبور شهدای گمنام یادمان میداد. دلم آن شب فانوس به  دست در بیابان های دوکوهه را می خواهد. آن جا که صورت هایمان را روی خاک گذاشتیم. 

این سال ها که این همه از خود واقعی ام دور شدم. از آنی که آرزدهای بزرگ موتور خاموش شده اش را روشن کرد. 

دلم برای حمیده و لیلا و ریحانه و معصومه و عصمت و نفیسه تنگ شده. و برای معصومه و آن چهره نورانیش آن قلب پاکش....

برای دکتر ش و خضوعش و ایمانش و اخلاقش.......

و برای مادرم و مادرم و مادرم..........................

وحشت کرده ام از آدم های اطرافم از روابط سرد و تصنعی با آن ها، از آینده بی روح و یی خدا، از آدم هایی که قضاوتت می کنند بی اطلاع، وحشت کرده ام از خودم، از دست های خالی ام، از دست های بی کسی ام، وحشت کرده ام از پرده های حیا اگر دریده شوند. وحشت کرده ام از ترس از خفه شدن های در خواب و در بیداری. وحشت کرده ام از آدم های پر منت کم بازده، از آدم های محاسبه گر در عاطفه. 

وحشت کرده ام از ناخالص شدن و ناخالص بودن در دوستی ها و رفاقت ها. وحشت کرده ام از دین آموزان مفسر به رای. وحشت کرده ام از گورهای دسته جمعی و از جوانان در گور خفته. 

وحشت کرده ام از در غفلت فرو رفتن های خواب آلود


پسانوشت: 

دلم تنگ شده برای حرم. برای دعای قبل از اذان صبحش. 

دلم تنگ شده برای قلبم. برای دعاهایی که در حرم امام خمینی هم به اجابت می رسید. دلم برای خودم تنگ شده. 




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۵
زهرا