کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

این روزها که هوا پاییزی است، نه گرم است و نه سرد و یک جورهایی یوم القاطی است در این اتاق آخر طبقه چهارم، در این ساعتهای تنهایی طولانی خیلی فکر می کنم. یکجورهایی دارم دچار توهمات می شوم. این مدت خیلی به این 8 سال گذشته که در این دانشگاه بوده ام فکر می کنم. به سود و فایده اش به روابط با آدم هایش. من که آخرین نفرم، تقریبا آخرین تحولات اطرافیانم را دیده ام. آن دوران شلوغ و پرانرژی سال های اول را و این روزهای سوت و کور تنهایی روزهای آخر را. یک جورهایی انگار من ناظری بوده ام بر سیر تکامل اطرافیانم. من نشسته ام در مبدا مختصات و حرکت افراد را نظاره می کنم. به این که من چقدر بزرگ شدم، برای بزرگ شدنم چه هزینه ای خرج کردم و آیا می ارزید یا نه. به آدم هایی که در زندگی ام نبودند و در این هشت سال اضافه شدند، به خاظر حضور برخی هاشان تلاش کردم و دویدم و برای بیرون راندن بعضی هاشان هم. این رفتن همه و تنها ماندن این روزها باعث شد تا به خود واقعی ام برگردم. به آن چه که واقعا هستم. دیگر لازم نیست نقش بازی کنم، ادا دربیاورم. تلاش کنم تا خودم را به اطرافیانم اثبات کنم. این آرام شدن مدیون این تنها شدن است. حتی بعضی خاطرات را الان به یاد می آورم و برخی کارها که انجام دادمشان، الان باعث خنده ام می شوند، از بعضی ها شان خجالت می کشم. باورم نمی شود که این من بودم که این کارها را می کردم، که این فکرها را می کردم و این رفتارها را حتی. خود واقعی ام را یافتم بعد از 8 سال. دیدم که واقعا عوض نشده ام، همان آدمم، باز هم به همان علاقمندی های آن سال ها برگشتم، همان آدم های قبل از این 8 سال دارند می شوند آدم های اصلی زندگی ام. حتی به همان سرگرمی ها، به همان افکار برگشتم. آدم ها عوض نمی شوند. همان هستند که در دو دهه اول زندگی اشان بوده ان. تمام شکل گیری شخصیت، اعتقادات، افکار و حتی علاقمندی ها مال همان موقع است. حالا می فهمم که چرا برخی پیر که می شوند، آلزایمر که می گیرند، می شوند همان کودک 17-18 ساله. خاطرات همان دوران برایشان می ماند. آدم های آن دوران مهم ترین آدم هایشان می شوند. حتی ایمان. ایمان هم هر چه بعدش داری ته مانده همان دوران است. دارم پیر می شوم،دیگر باید بروم به نوجوان ها بگویم بیایید از تجربیات من استفاده کنید و شما نمی فهمید الان و به سن من که رسیدید می فهمید. ولی این چرخه معیوب تکرار و نپذیرفتن باید تکرار شود، باید همه همه چیز را از ابتدا تجربه کنند و هزینه هایش را نیز پرداخت کنند. 
از تجربیات این 8 سال می گفتم. آدم هایی از این دوران برایم ماندند که در کنارشان راحت بودم در کنارشان خودم بودم، مجبور به رقابت با آن ها نبودم. مجبور به اثبات خودم برای آن ها نبودم. مجبور نبودم برای رفاقت برایشان هزینه پرداخت کنم. تعدادشان کم است شاید به پنج نفر هم نرسند، ولی ارزشمندند. برای اولین بار در دوران زندگی ام در این 8 سال دوستانی داشتم که رفاقت با آن ها هزینه بردار بود. رفاقت با تو برای آن ها تا جایی بود که برایشان سودی داشتی، یا حتی مدت ها تلاش می کردند ببینند که چه چیزی را می توانند از تو بدوشند یا از تو یاد می بگیرند ، و داستانش مفصل و غمناک است و ......  جوری که تبدیل شدم به یک صندوق فلزی تو خالی که چند قفل بر درش زدم و سنگی به کلیدش زدم و پرتش کردم ته اقیانوس افکارم.  راه نفوذ همه را بستم. اینقدر این روزها بدبین شدم به آدم ها که تا طرف را هزار بار امتحان نکنم رفاقتم را عمیق نمی کنم. تعارف هایشان، حرف هایشان، اظهار صمیمیت کردن هایی که تو می فهمی از ته قلب نیست. 
شاید علتش این است که همیشه دوستانی داشتم قبل از این 8 سال که دوستیشان خالصانه بود، هر چقدر که تو بد و بدعنق و بی تفاوت می شدی، آن ها چیزی از لطف و رفاقت و صمیمیتشان کم نشد. دوستان روزهای غم بودند و شادی. چه بسا در شادی شریکشان نکرده بودی و آن ها در روزهای غم و سختی پشت به پشت در کنارت بودند. بدعادتم کرده اند. 
نتیجه اش می شود تعداد کمی رفیق صمیمی که با آن ها تا ته همه رازها هستی. یکیشان می گوید این نشان از شخصیت برونگرای تو دارد. چون می خواهی همه چیزت را با کسی در میان بگذاری، دنبال عمیق تر ها، صمیمی ترها  می گردی و انتخاب می کنی در حالی که درون گراها چون نمی خواهند رازهایشان رابا بقیه مطرح کنند با خیلی ها صمیمی می شوند ولی صمیمیتشان عمیق نیست. نمی دانم شاید راست می گوید. 
به بزرگ شدن فکر کردم، که آیا ارزشش را داشت، تو را آدم بهتری کرد؟ آِیا رابطه ات با اطرافیانت را بهتر کرد، آیا رابطه ات را با  جهان بهتر کرد؟ آیا به خدا نزدیک تر شدی یا دورتر؟ جواب همه این سوال ها غم انگیز و کفه های ترازو امیدبخش نیستند. 
خود امروزم نسبت به آن خود قبلی 8 سال پیش، خسته تر است، غمگین تر است، اعتماد به نفسش نوسانی شده، بی آرمان تر و بی هدف تر است ذره ای با مهارت شده که شاید اگر همین چند تای باقیمانده اطرافش هم حذف شوند آن را هم از دست بدهد. 
این روزها که دارم همه اش کتاب می خرم (نه می خوانم)، یعنی خود واقعی ام دوباره بیدار شده. خود هشت سال پیشم، یعنی بدم، یعنی حالم بد است. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۰
زهرا

در لحظه های تزلزل و تنهایی

وقتی بیایی

دست من از وسعت بر می خیزد

و نگاهم

/ بی اندکی قناعت

/ زمین را می گیرد

آه خدایا

/ وقتی بیایی

/ چگونه در مقابل تو، ای وای

برای کدام معصیت به بار نشسته

/ افسوسمند سجده کنم

دریغا

/ از تو به جز نامی

/ هیچ نمی دانم

از این پنجره

/ که پیش روی من نشانده ای

/ یک شب به خانه من بیا

خدا!

/ دل سرما زده ام را

در قطیفه ای از نو ر بپوشان

دیشب یک سبد

پر سیاوشان از باغ تو چیدم

و برای این دل مسموم جوشاندم

تا بیایی.

اینجا روح مجروح تنهاست

تنهاتر از تنهایی، بی پناهی

اینجا نه اینکه تو نیستی

اینجا من کورم

یک شب به خانه من بیا

برای تو

/ طاق نصرتی از بهار می بندم

/ و اتاقم را

با آویختن فانوس های روشن

/ آسمانی می کنم

و برایت

/ فرشی می بافم از گل یاس

و دل مغرورم را می شکنم

با تیشه ای که تو به من خواهی داد

یک شب

/ از این دریچه بیا

تنم را

/ در چشمه نور می شویم

/ برهنه تر از آب

/ از پله ها بالا می آیم

/ آنگاه در برابر تو خواهم مرد

کی می آیی

/ امشب هوای چشم من بارانی است

دلم را می خواهم

در هوای بارانی

پیش تو جا بگذارم

زیر همان درخت

/ که پیغمبرانت شنیدند

/ روی بافه ای از شبنم و اشک

ای نور نور

چگونه می توان رو به روی تو ایستاد

بی آنکه سایه ای

/ سنگینمان کند

بیا و مرا

/ با عشقی ابدی هم آشیان کن


پ.ن:

1) خیلی دلم می خواد بنویسم ولی فعلا در یک تعلیق کامل به سر می برم. 

2) خدا کنه کتابش زود به دستم برسه. 

3) خدا کنه دنیا زودتر تموم شه. گاهی آرزو می کنم هممون با هم بمیریم. 

4) داشتم فکر می کردم آیا با بی خدایی هم میشه زندگی کرد. آدم هایی که بی خدا زندگی می کنن چه جوری ان؟  بعد دیدم این تقریبا کاریه که هر روز خودم دارم انجام می دهم. یه جور توهم خداباوری دارم و شاید عادت. این قسمتش خیلی ترسناکه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۵
زهرا