کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

رمضان امسال شروع شد. اما چه شروع شدنی. با آن همه اتفاقات که سال گذشته برایمان در ماه مبارک افتاد، دیگر شروع امسالش خیلی سخت بود. رمضان سال گذشته که با عزیزترینت شروع شد و بدون اون پایان یافت. سفره های افطاری که او هم علی رغم این که نمی توانس روزه بگیرد میامد و دور آن می نشست. به خاطر او هر شب هندوانه می گذاشتم، و سبزی می خریدم چون او دوست داشت، و امسال هیچ کدامشان را تا بحال سر سفره نگذاشته ایم. یاد دعای همیشگی ام می افتم که از خدا می خواستم که هیچ وقت در ماه مبارک اتفاق بدی برایمان نیفتد، گاهی فکر می کردم چه ماهی مناسب است برای اتفاقات بد، و خودم برخی ماه ها و زمانها را در نظر می گرفتم. ولی به دلیل علاقه ای که به ماه رمضان داشتم همیشه از خدا می خوستم که اتفاقات بد در ماه رمضان نیفتد که افتاد. بدترین اتفاق ممکن. لحظه لحظه روزها و ساعات ماه مبارک سال قبل این چند روز برایم رنگی و صحنه به صحنه تداعی می شود. سفره های بی کسی که پهن می کنیم. افطار و سحرهای بی مادری. نمی دانم شب های قدر برایم چگونه خواهد گذشت، شب هایی که یک بارش با حضور مادر بود وقتی که دقیقا روی همین مبل روبه رو درازکش جوشن خواند، یکی در بیمارستان در کنار او که چقدر آن شب خوش گذشت و چقدر حالش وب بود آن شب و چقدر چیزهای مختلف که به او می دادیم می خورد و من روی تختش می نشستم و هربار روی پای زخمی اش می نشستم و هر بار به این هم می خندیدیم و تخت بغل دستیش که او هم مادری بود که از شدت ورم کردن بیماری من اول نفهمیدم زن است یا مرد و همه اش فکر می کردم که تا صبح زنده نمی ماند از بس که حالش بد بود و در آن حال بدش حال مادر مرا می پرسید و آخری هم وقتی او در آی سی یو بود و بخشی در بیمارستان و بخشی خارج از بیمارستان برگزار شد. نمی دانم این حجم از غم و ناراحتی که سعی می کنم کتمانش کنم یا فراموشش کنم کی به اعصابم فشار خواهد آورد و کی بیمارم می کند. 

این از دست دادن عزیزترین ها یک حسن هم دارد. این که دیگر هیچ چیز از دست دادنی برایت این قدر ها ناراحت کننده و شوک آمیز نیست. راحت تر می توانی از دیگران بگذری نه گذشتن به معنی بخشش، عبور کردن و متوقف نشدن، دیگر دلخوری ها بزرگ برایت معنا ندارند. حتی در این روزها که ناراحت می شوم و از دستم ناراحت می شوند هم خیلی برایم مسئله ای ندارد، خیلی عادی با همه چیز برخورد می کنم. جوری که خودم از خودم تعجب می کنم که این قدر ها بی خیال و بی تفاوت و بی احساس نبودم.  ولی راحت تر می شود حذف شد و حذف کرد. 

این قدر از اولین پنجشنبه سال گذشته با او خاطره دارم که نمی دانم چگونه هنوز زنده و سرپا هستم. 


پسا نوشت: می دانم این پست هم مثل پست های قبلب سراسر غم و غصه است ولی مادر از دست داده را چاره ای جز این نیست. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۴
زهرا
آدم ها عوض نمی شوند. یعنی از یک سنی به بعد هیچ چیز در انسان عوض نمی شود. آن درصد کمی هم که می گویند امکانش هست که آدم عوض شود، بخش زیادیش دلخوشی و امیدواری است و اغلب به محال نزدیک تر است تا به ممکن. یعنی تجربه نشان داده است که انسان هر چه که دارد از اخلاقیات، اجتماعیات، اعتقادات، و حتی دینداری بیشترش به همان دو دهه اول زندگی بر می گردد و با احتمال زیادی به همان دهه اول زندگی. افراد کلی کلاس های آموزشی می روند برای تغییر دادن خودشان، تغییر دادن شرایط زندگیشان، تغییر دادن اخلاقشان و ارتباطاتشان ، و حتی مبالغ گزاف می دهند برای مشاوره ها، و غیره ولی آخرش همانی هستند که ذاتشان براساس آن شکل گرفته است. واقعا آدم ها همان هستند که در کودکی شکل می گیرند. در سنین بالاتر دیگر تغییر  جدی نمی کنیم. برای همدیگر ادا درمی آوریم. برای نزدیک تر شدن روابطمان با همدیگر، برای هم نقش بازی می کنیم. هر چقدر که نقشمان هنرمندانه تر باشد، بهبود روابط با دیگران هم بهتر می شود. ولی خسته شدن از آن رابطه را هم به دنبال دارد. حتی آن رابطه یا روابط می تواند فعالانه باشد چون طرفین دائم در حال پیدا کردن روشی برای بهتر بازی کردن نقششان هستند. انرزی زیادی از آن ها می گیرد. البته همه این ها به معنی غلط بودن  این کار نیست. یعنی برای برقراری رابطه اجتماعی گریزی هم از این کار نیست.  وقتی به خلوت خودمان می رویم، هنوز همان آدم  اصلی هستیم چه بسا آن دیگران اگر خود واقعی امان را ببینند اصلا حاضر به روابط با ما نباشند. به همین علت است که با آن ها که ذات و فطرتشان به ما نزدیک تر است یا دوران کودکی اشان به ما نزدیک تر است راحت تریم و روابطمان با آن ها عمیق تر است چون برای آن ها مجبور نیستیم نقش بازی کنیم. چون این نقش بازی کردن خسته امان می کند. باید فکر کنیم، انرژی مصرف کنیم، سیاست بچینیم، مثل محصلی که از نظر هوشی از بقیه ضعیف تر است و باید خودش تلاش و پشتکار زیادی به خرج دهد تا به حد دانشجویان باهوش برسد، در حالیکه باهوش ها زحمتی نمی کشند برای همان قدر نتیجه. 
حالا حال روز همه ماهاست. با کسی که شاید حتی دوستش هم داشته باشیم ولی مشترکات زیادی نداشته باشیم ممکن است به اندازه 10 دقیقه هم حرف نداشته باشیم، وبا کسی که خیلی چیزهایمان، یا همان ذات و فطرتمان به هم نزدیک تر باشد بتوانیم ساعت ها و ساعت ها بدون خستگی، بدون درک گذر زمان حرف بزنیم. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۶
زهرا
 

خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست 
راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست 

من در این جای همین صورت بی‌جانم و بس 
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست 

تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم 
فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست 

آخر ای باد صبا بویی اگر میآری 
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست 

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم 
روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست 

نکند میل دل من بتماشای چمن 
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست 

سعدی این منزل ویران چه کنی ؟‌جای تو نیست 
رخت بر بند که منزلگه احرار آنجاست


پسانوشت: 

1) خیلی آهنگش غمگینه. اگه میزان غم و افسردگیت از 100 ،40 باشه با این آهنگه میشه 80


2) باری تعالی، خواهش می کنم یه الهاماتی بفرست تا من بفهمم این مقاله رو چی کارش کنم. واقعا هیچ چی به ذهنم نمیرسه. ............


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۳۹
زهرا
تمام تلاش خودم را کردم تا همچنان غرورم را حفظ کنم و همچنان با صلابت به نظر برسم و جلویش گریه نکنم. دویست بار بغضم را قورت دادم و به تمام اعصاب صورتم فشار آوردم تا یک وقت دست به دست هم ندهند و حاصل تلاششان تبدیل به قطرات اشک نشود.آن قدر خودخوری کردم که صدایم تغییر کرده بود. هر چند جمله که می گفت صدای شکستن قلبم را می شنیدم. تا حرف هایش تمام شود قلبم چند بار شکست، اولش دست و پا زدم و تلاش کردم تا حرف هایم را بزنم ولی از یک جایی به بعد دیگر بی اثر بود، سکوت کردم و سکوت کردم. نظرم نسبت به او عوض نشد. درست شناخته بودمش، هیچ کدام از قسمت هایش برخلاف قاعده شناخته شده نبود. حرف هایش را که تمام کردم، بدون این که به چیزی فکر کنم برگشتم به اتاقم. پشت میزم نشستم و اولین حرفی که به خودم زدم این بود که اصلا خودت را ناراحت نکن، به خاطر این آدم ها خودت را ناراحت نکن. این تویی که غمگین و ناراحت می مانی و آن ها می روند سراغ بقیه کارهایشان و زندگی اشان و ده دقیقه دیگر هم یادشان نمی مانند که چه حرف هایی زده اند. چه قضاوت هایی ناعادلانه ای کرده اند. تصوراتشان را به صورت واقعی در آورده اند و به تو نسبت داده اند. مهم نیست و نبود که موضوع چه بود ولی برای بار هزارم مورد قضاوتشان قرار گرفتی. باز هم به خودم گفتم بی خیال تو کار خودت را بکن. مقاله ات را اصلاح کن. چند بار مقاله را بالا و پایین کردم، چند بار نمودارهایش را نگاه کردم، زیر نویس شکل را چند بار خواندم ولی انگار چیزی از آن نمی فهمیدم. تلاشم برای فراموش کردن حرف هایی که شنیده بودم بی فایده بود. هر چه مغزم را دچار فرافکنی کردم جواب نمی داد. به خودم که آمدم دیدم مدت هاست به کیبورد دارم نگاه می کنم و  اشک می ریزم. اشک هایی با دانه های درشت. خیلی درشت. باز به خودم گفت بی خیال وقتت را با ریختن این گلوله های شور هدر نده، کارت را بکن. تا صدای این حرف ها از مغزم به قلبم می رسید دوباره گلوله های اشک بود که جاری می شد. چرا باید این قدر احساساتی برخورد کنم، چرا نمی توانم عین سنگ باشم.  صدای آهنگی را که در گوشم پخش می شد زیاد کردم تا صدای مغزم دیگر به قلبم نرسد، ولی این گلوله های اشک از کجا سر و کله اشان پیدا می شد. 
آدم هایی هستند که در ارتباطاتشان اول نتیجه گیری مورد نظرشان را تعیین می کنند، بعد سیر تمام تحولات و تحلیل هایشان را به سمت نتیجه گیری هایشان سوق می دهند و تو باید بپذیری که این آدم ها واقعی اند، خیلی واقعی، خیلی نزدیک.........

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۵
زهرا
ساعت 8 غروب است. من و پدر تنها در خانه هستیم. او روی مبل خوابش برده و من هم روی مبل کناری دراز کشیده ام. چراغ ها را خاموش کرده ام. تلویزیون دارد امپراتوری بادها پخش می کند. صدایش را بسته ام. لای در پاسیو را باز گذاشته ام تا باد ملایمی که می آید خانه را خنک کند. خوابم نمی برد. در این تاریکی و سکوت سعی می کنم صداهایی که در فضاست را بشنوم. اول از همه صدای قلبم را می شنوم. تند می زند. یک جورهایی انگار جایش در سینه ام تنگ است. بیشتر گوش می کنم صدای همهمه زن هایی به گوش می رسد. احتمالا مهمان های طبقه دوم هستند. صدای پاهایشان هم که بعضی ها رو فرشی ها به پا دارند و بعضی صندل به گوش می رسد. صدای گریه کودکی نیز به گوش می رسد. عینک روی چشمم نیست به برادر جومونگ نگاه می کنم. با این همه آستیگماتیسم و ضعف چشم تقریبا چیزی از جزییات صورتش نمی بینم. هاله ای از تصاویر و رنگ ها می بینم. البته دیگر نقشش در این فیلم نوه جومونگ است و نه خود جومونگ. باز هم سعی می کنم قدرت شنواییم را امتحان کنم. حالا صدای تیک تیک ساعت دیواری را هم می شنوم. و صدای برق فریزر که نمی دانم کجایش این طور بعضی وقت ها صدا می دهد. یک صدای ریز که در هنگام شلوغی اصلا نمی شنوی اش. صدای موتوری که رد می شوذ. بعد صدای گنجشک ها. یک کلاغ هم بعضی وقت ها درافشانی می کند. صدای نفس های پدر را هم می شنوم. گاهی آرزو می کنم کاش یکبار که خوابید و بیدار شد خودش از جایش بلند شود برود در آشپزخانه آب بخورد بعد لیوانش را با یک عالمه مایع ظرفشویی بشوید و من مثل قبل ها اعتراض کم و ساعت ها با هم کل کل کنیم. بعد برود همه خریدها را بکند، برود مانند گذشته حیاط را جارو کند، باغچه را که بعد از ساخت خانه یک چهارم شده است  آب دهد، دور ماشینش بگردد و من باز هم حسودی کنم. 
بیشتر که گوش می کنم صدای افکارم از همه بلند تر است. به حرف های امروزم با سمانه فکر می کنم. روزهایی که او هست چقدر حرف های خوب و مهم می زنیم. چقدر زمان ها زود می گذرندو چقدر حضورش را دوست دارم. روزهایی که او هست احساس تنهایی ندارم و دلم نمی خوهد هیچ کس دیگر را ببینم. 
صفحات اینستاگرم دوستانی را چک می کنم که احساس می کنند خوشبخت اند، و بخشی از خوشبختی اشان را به تصویر می کشند. برایشان خوشحال می شوم. و گاهی از خودم بدم می آید که به آن ها حسادت ندارم. گاهی فکر می کنم واقعی نیستم که از دیدن شادی و خوشی های دیگران که من ندارم احساس حسدت نمی کنم. 
به آدم هایی فکر می کنم که در این سال ها بیشترین تاثیر را در زندگی ام داشته اند و من اصلا توجهی به آن ها نداشته ام و آدم هایی که بیش از حد به آن ها توجه کردم و نقش قابل توجهی در زندگی ام نداشته اند. دیدم چقدر بی توجه بودم بهشان. دیدم بیشترین داشته های این 4 و 5 سالم مربوط می شود به آدمی که شاید در سال 2-3 بار هم بیشتر نمی بینمش، دیدم علی رغم وظیفه اش چقدر برایم مفید و سودمند بوده و چقدر بخش های زیادی از زندگی ام را مدیونش بوده ام و هیچ گاه از او تشکر نکرده ام. آدم هایی را دیدم که زنگ تفریحشان بودم. آدم هایی دیدم که چیزی به من اضافه نکرده اند و من چقدر برایشان زمان صرف کرده ام. 
حالا به مادرم فکر می کنم. به او که در آخرین روزهایش به من گفت که من و تو یکی هستیم. به این که چقدر بیشتر باید برایش وقت می گذاشتم. به آن وقت هایی که باید برای او خرج می کردم تا بسیاری از کارها و آدم های کم اهمیت تر. به او که قلبم برایش هزار پاره است.....
حالا صدای آسانسور می آید. کسی کلید می اندازد و .........
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۳
زهرا