کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست

پسا نوشت: ........................................

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۴
زهرا
راستش یادم نمی آید که از کی بود که زندگی مان به طرز خارق العاده و اعجاب آوری روی دور اتفاقات و منفی ها و تلخی ها افتاد. از زمان مریضی مادربزرگ شروع شد، یا تصمیم به ترک تحصیل ما بعد از دوره لیسانس، یا دوره مشکلات کاری پدر، یا مریضی مادر، ساختن این خانه شاید و یا شروع مریضی پدر. نمی دانم گفتن این حرف ها این جا درست است یا نه. همه اش دوباره از ریجکت شدن مقاله ای هفت ماهه شروع شد. مقاله ای که دو هفته پیش یکی از داورها اوکی اش را داده بود و مانده بود داور دیگر که بعد از دو هفته به یکباره هر دو ریجکتش کردند. دوباره همه تلاش هایم در ماه رمضان برای مثبت دیدن، مثبت فکر کردن و بی خیالی طی کردن بیهوده شد. بعد از ماه رمضان فکرکردم که دیگر به امیدها فکر کنم، به اتفاقات خوب. بعضی ها می گویند از هر چه بترسی سرت می آید، بعضی دیگر می گویند اگر به منفی ها فکر کنی جذبت می شوند، بعضی دگیر به قانون فکر نکردن و بی خیال شدن قائل اند و من هرسه تا را با هم شروع کردم. ریجکت شدن مقاله ای که داشت پذیرفته می شد به ناگاه مرا برد به یاد پارسال اردیبهشت ماه و خرداد، و حتی فروردین. یاد مراسم عقدی که همه چیزش اوکی شده بود و تاریخش مشخص، که ناگهان در کمتر از یکی دو هفته همه ماجرا برعکس شد. همه چیز در سکوتی وهم انگیز به هم ریخت و تمام شد. واقعا تلخی ها از کجا شروع شد، از زمانی که مادری با همه مریضی اش با ذوق می رود و برای مراسم عقد دخترش برای خودش لباس می خرد و بعد تا روزهای آخر بیمارستان و ماندنش در دنیا با ذوق به همه می گوید که دخترم قرار است ازدواج کند، یا از زمانی که معلوم می شود که ازدواج دخترش به خاطر بیماری او و پدر دختر به هم می خورد. شاید از زمانی که پدر و مادر پسری برای خوشبختی و راحتی پسرشان یک دفعه تصمیم می گیرند که این دختر با این پدر و مادر مریض دردسرهای زیادی برای پسرشان فراهم می کند و همه  چیز را خراب می کنند و نمی دانند که امتحان خدا و بیماری امروز مال اینان بود و شاید فردا گریبان خودشان را بگیرد. نفرینشان کنی ولی نخواهی که دچار مشکبل تو شوند که تنها خودت می دانی چقدر سنگین و ..... است. 
قبلا ترها نتیجه گیری از تجربیات زندگی این بود که باید برای به دست آوردن کوچک ترین چیزها خیلی تلاش کنی چندین برابر دیگران، و سختی های زیاد برای به دست آورن آن چه که دیگران بدون تلاش بسیار به راحتی به آن می رسند. یک حس خوب البته پشتش بود که امید میداد که خدا تو را فراموش نکرده و یک احساس معنوی یا شاید هم توهم معنویت به تو میداد که امیدت را از دست ندهی. 
تلخی ها از کجا شروع شد؟ شاید از آن روز که فهمیدی داروهای نایاب را باید از داروسازان کاسبی با قیمت ماهانه 5 میلیون تومان بگیری و حالا این پول را هر ماه از کجا بیاوری؟ آن هم وقتی که مدیر مالی کاشانه ات دیگر جسمش احازه مدیریت کردنش را نمی دهد و حالا تو باید تصمیم بگیری............
شاید هم از  آن روز شروع شد که مادر شیمی درمانی می شد و تو برایش پناهگاه امن و آرامش بودی و حضور تو درکنارش را نیاز داشت و تو گرفتار آزمون مزخرف  جامع در دانشگاه بودی و تلاش برای هر چه زودتر برگزار شدنش و همگلاسی های تنبلت در تلاش برای به تعویق انداختن آن و تو مجبور شدی تک و تنها بروی بجنگی و دعوا راه بیاندازی تا برگزارش کنند به قیمت بد زبان خواندن و بی ادب دانسنت. 
هیچ وقت آن روزها فکر هم نمی کردم که این افکار روزی بر من هجوم بیاورند و حتی آن ها را به یاد بیاورم  تا چه رسد به زبان آوردنش........
به زندگی ات فکر می کنی و به خانواده ای که  در این سال ها  به جای زیاد شدن جمعیتش شروع به کاهش کرد و افراد یکی یکی در آن از دست می روند. 
تلخی ها از کجا شروع شد شاید از آن روز که  شدی درس عبرت دیگران، آن هایی که از دست دادن مادرت و بیماری پدرت را دیدند و برای آینده خود تصمیم گرفتند بچه دار شوند که بچه ها همدیگر را در دوران پیری و کوری آن ها داشته باشند و خودشان هم عصای دستی. یا آن ها که تصمیم گرفتند در کار خیلی غرق نشوند که فشار کاری انواع بیماری ها را بر آن ها وارد نکند. آن هایی که آمدند برگزاری مراسم های مختلف را از تو که خودت بدون الگو و بدون کمک، همه را شخصا تجربه کردی یاد بگیرند. آن ها که یاد سلامتی اشان افتادند و چک آپ های جدیدی شدند که مبادا روزی بیماری واگیرندار  تو به آن ها سرایت کند و بیایند بپرسند که مریضت اول کجایش درد می کرد تا با نوع درد لامصب خودشان مقایسه کنند ببینند که آن ها هم گرفته اند یا نه.  آن ها که کودکشان را از حضور در منزل تو منع کردند که دیدن بیماری نیمه فلج روحیه بچه اشان را خراب نکند. یا آن ها که تو را با انگشت به فرزنذانشان نشان دادند که از فلانی یاد بگیر، ببین چگونه مواظب پدر و مادرش است. یا آن ها که نمی خواستند این اتفاقات زندگی تو را ببینند که مبادا روزی بر سرشان هوار شود و بار و بندیلشان را از زندگی تو را جمع کردند و ارتباطاتشان را حداقل. یا آن ها که احساس کردند باید عزادار شدنشان را از تو طلبکار باشند و هر روز از تو طلب دلجویی کنند و تو باید هزار بار به آن ها بگویی اشکال ندارد که مُرد خودت را ناراحت نکن همه می میرند. حتی این خطوط هم درس عبرت می شود برای دیگران. 

حالا تجربیات این چند سال دارد درس جدیدی می دهد که خطرناک است و آن هم این است که تو هر چقدر هم تلاش کنی انگار عواملی، دعایی یا نفرینی هست که قرار است که نگذارد که هیچ کدام از تلاش ها به نتیجه برسد. و حتی ممکن است همه چیز  رو به بدتر شدن برود و آن گره کوری که منشاش مشخص نیست همه زندگیت را ببلعد. حتی خودت می فهمی که وقتی چیزی می گویی برعکس فهمیده می شود و قضاوت ها دقیقا معکوس و آن وقت است که به خودت شک می کنی و نه به دیگران. 
تنها مفر هم خداست. و تو تنها می دانی که اگر گره ای است که تو باعث آنی و خودت نمی دانی یا فراموش کرده ای، هر چه که بوده قصد دشمنی با خدا نبوده، قصد آزار خلقش نبوده. قصد بی خدایی نبوده. 


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۵
زهرا
تمام هفته قبلم تا شب عید فطر به گریه گذشت، بازدهی کاری زیر 20 درصد. چون می دانستم شرایط  در هفته بعد همچنان ادامه خواهد داشت از همان هفته قبل تصمیم گرفتم که به بهانه مراسم سالگرد مادرم یک هفته خانه نشینی اختیار کنم. خواندن کتاب حال خوب کن دخنر شینا بعد از مدت ها و کمی هواخوری در روزهای تعطیلات و دور بودن از فضای درس و دانشگاه و حواشی آن خیلی حالم را خوب کرد. اما باز هم شنبه صبح و آن کلاس اعتقادی اجباری که قرار بود سه روز در آن شرکت کنم و وقتی دیدم با نگهبانان مرا به کلاس فرستاده اند جوری حالم را گرفت که سهمیه یک هفته ام تامین شد. هنوز که هنوز است باورم نمی شود این طور به تریش قبایم برخورده باشد اینقدر که تا دو سه ساعت با قیافه وحشتناک گریه می کردم. همین که نشستم و وضعیت را دیدم بلند شدم و فرار را بر قرار ترجیح دادم. من دیگر آدم ماندن و تحمل کردن نیستم. رها می کنم و می روم. این ایام خیلی چیزها را رها کردم و که روزگاری برای نگه داشتنشان هر تلاشی می کردم. خیلی از روابط و دوستی ها، حتی خیلی از افکار و اندیشه ها و حتی عادات. شاید از کم صبری است یا شاید به سن مربوط باشد. دیگروقتی 30 را رد می کنی خودت می دانی هر کاری بکنی و یا هر چیزی به دست باوری دیگر تا انتها و آخرش با توست. دیگر بیم طرد شدن و مورد مواخذه قرا گرفتن را نداری. شاید فرق ما با زن های نسل قبلی امان این بود که فقط می خواستند باشند، در اجتماع باشند و برای یک هویت خوار و ضعیف اجتماعی هر خفت و حقارتی را تحمل می کردند. ولی نسل جدیدتر ها شاید کمتر این طورن. یا شاید جامعه آماری و نمونه کوچکی که طراف من اند کمتر این گونه اند. دیگر به دنبال آن سهم نداشته از اجتماع مردان و به چنگ آوردن بخش کوچکی از آن با هزار منت و اما و اگر نیستند. کاش اینقدر آزادی اجتماعی بود که می شد رفت دنبال رویاها و آرمان ها. داشتم می گفتم من آدم ماندن نبودم که اگر قبول به ماندن می کردم باید تا آخرش هرگونه حقارتی را به دوش می کشیدم. من آدم بحث کردن و لجبازی کردنم. آدم پافشاری کردن رو حرف خود مگر تا جایی که بفهمم اشتباه می کم و یا دایره اطلاعاتم کم بوده. آن جا دیگر واقعا از آن قله غرور حاضرم پایین بیایم و حتی تر حاضر به اعتراف به اشتباهات هم هستم. ولی نمی دانم واقعا تا کجا قدرت مقابله را خواهم داشت. به ترک تحصیل در دقیقه نود و به ترک کار و خانه نشینی و افسرده شدن هم فکر کردم.
در یکسال گذشته که این حجم از دست دادن ها را داشتم، دیگر خیلی از تلاش ها و روزمرگی ها برایم بی معنی و بی ارزش شده و این رها کردن و رفتن راحت تر.
 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
زهرا

دوست عزیزی این رو به مناسبت سالگرد قمری مادر برایم فرستاده بود: 

هفت و چهل و سال و سالگرد و ...

چه شمسی حساب کنی چه قمری..

چه فرقی داره!

وقتی نباشه چه یه روز چه هزار روز

دل آدم یه تیکه ازش کنده شده

بی دل شده

دلی که یه تیکه ازش کنده بشه که مثل دل های دیگه دل نمیشه

چی دارم میگم 

ادم باید بی دل باشه

داشتن دل که هنر نیس

باید بسپریش به صاحبش

اگر این دنیا ازش گذشتی و دادی به صاحبش هنره

هر چی شکسته و تکه پاره تر عزیزتر

کجا بودم

اره از روز و ماه و سال میگفتم

اینا همش بهانه اس برای من و امثال من که بگیم دوست عزیزم دردتو درک میکنم و از خدا برای قلب مهربونت ارامش میخوام و برای تکه ای از قلبت که کنده شده و به سمت خدای خودش مهاجرت کرده بخشش و امرزش میطلبم.


پ.ن: نمی توانم خودم بنویسم. از این روزها، از آن روزها. دچار یک جور حالت قفل شدگی هستم. خدا کند تا هفته دیگر زبانم باز شود. بنویسم. شاید لازم است یکی بیاید بزند توی گوشم، تا از این حالت خیرگی و بهت زدگی خارج شوم و بنویسم. همه اش را بنویسم. شاید از این حال خلاص شوم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۲
زهرا

خیلی وقت است می خواهم بنویسم. ولی جه جیز را نمی دانم. این قدر این مدت اتفاقات مختلف افتاده که یک جورهایی قفل شده ام. یک جورهایی از موج حوادث آچمز شده ام. یک جورهایی ناامید و بی دغدغه و بی آرزو. یک جورهایی عنان همه چیز را زا کف داده. دیگر جوری شده که برای هیچ چیز تصمیم نمی گیرم. شهرستان که برای فوت عمو رفته بودم عده ای بودند که همش در مورد دعا کردن و اجابت نشدن حرف می زندند و همه اش می گفتند دیگر دعا نمی کنیم و من که خودم هم قاطی کرده ام در این بخش نمی دانم باید چه می گفتم، می دانم وظیفه ام بود که از دعا کردن و احابت در نوع دیگرش غیر از آن چه ما می خواهیم صحبت می کردم ولی چیزی که خودم هم دچارش بودم مرا به سکوت وا داشت. از خودم دلگیرم. یکی می گفت اتفاقات بعدی حتما بدتر از اتفاقات قبلی خواهند بود، چون قبلا آدم ها به دعا ایمان داشتند ولی الان دیگر دعا کردن را کنار گذاشته اند و همان حوادث هم که دعا کردن مانع رویدادنشان بود هم روی خواهد داد. راست می گفت. 

حجم اتفاقات و ریدادهای جهانی، اتفاقات داخلی و و حوادث اطراف و درگیری های شخصی به قدری زیاد است که قدرت تمرکز کردن را از دست داده. نمی دانی که باید حواست به دنیا و تحولاتش باشد، یا حواست به معضلات اجتماعی و سیاسی و فرهنگی داخلی، فکر اقتصاد و حل معضلات اقتصادی،  کار علمی و فنی و کمک به رشد تکنولوژی، یا رتق و فتق و امورات شخصی و خانوادگی، ....... حتی فرصت فکر کردن به خدا و توحید و خلقت را هم از دست می دهی. یک جورهایی همه چیز به هم پیچیده است و هیچ سازماندهی وجود ندارد. همه اش یاد ایستاده در غبار و حاج احمد متوسلیان می افتم. یاد جگر داشتنش، یاد سرسخت بودنش، یاد اینکه اگر بود الان چقدر الگو بود، چقدر وجودش این روزها کl است. می گویند برخی از اعضای  نظام مقدس ترتیبش را داده اند. اسرائیل حاضر بوده است معاوضه اش کند، کلی حزب الله امتیاز و گرو و اسیر و غیره گرفته است و لی عده ای جاه طلب وطنی نمی خواسته اند برگرد و حاضر به معامله برایش نشده اند. خیلی دردناک است. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۷
زهرا