تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان از کجا تا کجا
که جان خود چه باشد بر عاشقان
جهان خود چه باشد بر اولیا
نه بر پشت گاویست جمله زمین
که در مرغزار تو دارد چرا
در آن کاروانی که کل زمین
یکی گاوبارست و تو ره نما
در انبار فضل تو بس دانه هاست
که آن نشکند زیر هفت آسیا
تو در چشم نقاش و پنهان ز چشم
زهی چشم بند و زهی سیمیا
تو را عالمی غیر هجده هزار
زهی کیمیا و زهی کبریا
یکی بیت دیگر بر این قافیه
بگویم بلی وام دارم تو را
که نگزارد این وام را جز فقیر
که فقرست دریای در وفا
غنی از بخیلی غنی مانده ست
فقیر از سخاوت فقیر از سخا
خودت می دانی زندگی برای تو سخت است و خواهد بود. خودت می دانی که سال هاست باید برای به دست آوردن کوچکترین چیزها خیلی تلاش کنی و برای هر چیز کوچکی که دیگران به راحتی به دست می آورند یا دارند تو خیلی مبارزه کنی و بکوشی و سختی بکشی. خودت قاعده حاکم بر خودت را می دانی و قبول کرده ای.
خودت می دانی وقتی هر چی تلاش می کنی نمی شود، هر چقدر مبارزه می کنی شکست می خوری، خودت می دانی که همه این تلاش ها و مبارزات و سختی ها کی جواب می دهی، شرایط چگونه باشد به نتیجه می رسد، ولی باز هم هر بار غبار نسیان تمام وجودت را فرا می گیرد. باز هم روز از نو و روزی از نو، باز هم به نقطه ای می رسی که خودت را بیچاره می بینی، خودت را خسته می بینی و آن جاست که به همان نقطه برمی گردی، به همان نقطه ای که فراموش شده بود، به همان نقطه ای که راه حل همه اش است ...