کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

وقتی امروز بعد از یک هفته مقدمه چینی خبر خوشش را گفت، غمگین شدم. عمیقا غمگین شدم. ناگهان یک احساس تنهایی عمیق بر تمام وجودم نشستم. خیلی تلاش کردم غمگینی ام را نفهمد و خودم را خوشحال نشان دهم  ولی حس کردم که حس دلتنگی ام به او نیز منتقل شد. نمی دانم چرا در سرنوشتم هر کس را دوست دارم یا به هر کس دل می بندم از دستش می دهم. تا می آیم پشتم به کسی گرم شود، از دستش می دهم با اتفاقات خوب یا بد، یا با همیشه از دست دادنشان یا با اتفاقات خوب که غرقشان می کند در دنیاهای دیگر و دورشان می کند از من برای همیشه. 
دلبستگی و راحت شدن خیالم حتی به یکسال هم نمی کشد و از دست می هم.  
دلم گرفته، خیلی گرفته. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۴
زهرا



ماه پشت شاخه ها بی احتیاط

مانده امشب روی دیوار حیاط


مادر از پشت درختان هراس

می رسد آرام با تشتی لباس


می چلاند خاطرات شسته را

شعرهای نارس نارسته را


خاطراتم مثل یک شعر بلند

پهن می ماند پریشان روی بند


یاد گلبانوی کاشی ها به خیر

یاد حوض و آب پاشی ها به خیر


دست هایش آشنا با آب ها

مهربان با کاسه ها بشقاب ها


امشب ای غم در دلم اتراق کن

خاطراتم را به او سنجاق کن


آن اهورای تماشایی کجاست

خسته ام عطر خوش چایی کجاست...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۰
زهرا
حس خطرناک بودن. حسی که تا قبل از 3-4 سال اخیر تجربه اش نکرده بودم. حس این که افرادی هستند که از وجود تو احساس خطر می کند. با حسادت خیلی فرقی دارد. اصلا در آن دسته نمی گنجد. اصلا مهم نیست که تو بهتری یا آن ها. تو چه داری و آن ها چه ندارند یا بالعکس. مهم این است که تو با شرایطی که داری خطرناک هستی. مهم این است که تو قابلیت هایی و ضعف هایی داری. مشخصه های خاص خودت را داری و کلا هر چیز عادی دیگر که همه دارند. یک آدم کاملا معمولی ولی یک ویژگی خاص داری که منحصر به فرد هم نیست. آن هم دختری هستی که سنی بالاتر از 30 سال داری و مهم تر این که ازدواج نکرده ای. دلیلش هم اصلا مهم نیست که چرا تاکنون ازدواج نکرده ای (از نظر آن ها). برای خودت هم چیز خیلی قابل توجهی نیست. ولی بعدا می فهمی که خیلی مهم بود. تا وقتی زیر 30 بودی خطری برای کسی نداشتی. همه چیز عادی بوده روبطت با دیگران عادی بوده، به راحتی با دوستانت صحبت می کردی، حال خانواده اشان را می پرسیدی. در مراسم های مختلف دور هم جمع می شدید، برخی ها مجرد و برخی ها متاهل. به راحتی و مثل یک خانواده بزرگ. ولی همین که سنت بالاتر از 30 می رود همه چیز زمین تا آسمان فرق می کند. تو تبیل می شوی به خطری بزرگ که باید مواظبش بود، خیلی نباید نزدیکش شد. دیگر نمی توانی به راحتی با دوستان متاهلت ارتباط برقرار کنی. باید مواظب حرف زدنت باشی، کار به جایی می رسد که حتی نمی توانی حال همسرانشان را بپرسی چه برسد به این که در جمع های دائمی با آن ها سلام علیکی داشته باشی. چون ممکن است تو موجود خطرناکی باشی برایشان. برخی هایشان مواظبند که وقتی حرف می زنند حتما نام همسرشان را پیش تو آقای فلانی خطاب کنند تا یک وقت رویت زیاد نشود و اسم کوچکشان را صدا نکنی یا حتی فامیلیشان را بدون ذکر آقا. خوب ترینشان سعی می کند که هیچ خاطره ای که همسرش در آن است برای تو تعریف نکند تا خدایی نکرده دلت نخواهد. حتی وقتی جمله ای از آن شخص مذکور یا مذکر می خواهد ذکر کند میگوید یک بنده ی خدایی تعریف می کرد، و تو باید عین گاو برخورد کنی انگار هر را از بر تشخیص نداده ای و در دلت بگویی آفرین آفرین تو بردی من گول خوردم. برخی هایشان ارتباط با تو را بی معنا می دانند. این واقعه مربوط به دسته زنان است از هر سن و سالی که فکر می کند که تو اگر از همان ابتدا تاکنون ازدواج نکرده ای، چشمت به شوهر آن ها بوده است یا در آینده ممکن است که زندگی آن ها را نابود کنی. هیچ سن و سال هم ندارند.از دوستان هم سن و سال خودت بگیر تا آن ها که سال ها از تو کوچکترند و تا آن ها که سن پدر و مادر تو را دارند و تو در هر برخورد باید خریت را پیشه راه خود قرار داده انگار نه انگار که چه معنایی پشت این رفتارشان خوابیده. 
در دسته مردهایشان هم تا بخواهی عادی و راحت برخورد کنی، سریع فکر می کنند که به آن ها نظر داری و به دلیل ازدواج نکردن آب از لب و لوچه ات آویزان شده است برای یک لقمه شوهر. سرد و با غرور هم برخورد کنی سریع استدلال می کنند که همین رفتار را داشته است که تاکنون ازدواج نکرده است یا از روی ترشیدگی این طور برخورد می کند.  
ته ته اش  دلت می سوزد برایشان که اگر به خودشان و زندگی اشان اطمینان داشتند، اینطور تو و امسال تو را خطر برای خودشان نمی دانستند. به جای اصلاح درونشان، اصلاح اعتمادشن و روابطشان، نگاه به بیرون و آزار دادن دیگران را نمی کردند.
در کل می نشینی برای خودت حصار می کشی، دائم خودت را محدود تر می کنی، ارتباطات را کم تر می کنی، تا خدایی نکرده آرامش کسی به هم نریزد. خودت می دانی که آن ها چقدر طفلکی هستند. البته می دانم حقیقتا هستند دخترانی که به دنبال این گونه مسائل هستن، ولی هستند دخترانی هم که حاضر به هر نوع زندگی و هر نوع ازدواجی نبوده اند، هستند دخترانی که علی رغم فراهم بودن شرایط خوب به دلیل شرایط دیگر زندگی ازدواج نکرده اند و اصلا به هر دلیل و باید به چوب آن گروه اول تحقیر شوند، در معرض بی حرمتی ها قرار بگیرند. 
و حقیقتا باید اعتراف کنم که این فرهنگ غلط و به عبارت دیگر بی فرهنگی در کشور ما خیلی بیشتر از سایر کشورهاست. 
راه حل: هیچ. گذر اعصار و قرون و آمدن نسل های جدبد با فرهنگ و تفکر احترام به انسان ها از هر نوع و حترام به انسانیت انسان ها.
 
ا
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۱۶
زهرا

حدود یک ساعت و نیم کمتر مانده به آنچه که تحویل سال می نامندش. چه کسی نامیده را نمی دانم کوروش بوده یا داریوش هم نمی دانم. فقط می دانم که از همان عادت های تکراری است که باید هر سال انجام شود. دقیق و سرجایش. یک واجب شرعی است انگار. مثل اذان می ماند برای یک عده که که تا انجام شد شروع می شود دید و بازدیدها و تلفن ها. دیگر این قدر حالن بهم می خورد از این عادت های تکراری بی هدف که دوست ندارمش. دلم می خواهد بخوابم و نبینمشان. از وقتی یادم می آید باید به سنت ها و فرهنگ های همدیگر احترام می گذاشتیم، حتی آن چیزهایی که به وضوح می دانستیم هیچ منطقی پشتش نیست. همه اش اشتباه بود. نتیجه اش شد ماندن در جاهلیت های خودمان، تعصب ها و تحجرهای بیشتر. جوری که عده ای انتقاد یا حتی سوالی ساده راجع به این سنت ها و فرهنگ های غلط را بر نمی تابند و تا مرز دعوا و جنگجویی با تو پیش می روند. باید ایستاد جلوی همه آنچه که غلط است و تغییرش داد با همه توان. 

تعطیلات نوروز برای من فقط استراحتش و هوای تمیز چند روز اولش جذاب است و نه چیز دیگرش. تغییر از فصل هایی که دوستشان داشتم به آن هایی که دوستشان ندارم که جشن گرفتن ندارد. برایم یادآور طولانی شدن روزها و گرمای تابستان و عطش است و امسال هم که یادآور بدترین اتفاقات زندگی ام.  تحویل سال برای من یادآور از دست دادن آسمانی زیباست که حرص زدن ها و دویدن های مردم هر روز به فنا می بردش و هر صبح دوباره زیبا می شود در زمستان. منتظرم تا سال تحویل شد  تلفنم را از دسترس خارج کنم تا صدای آن هایی را که می خواهند برای بار صدهزارم بهم یادآوری کنند که مادرم را از دست داده ام نشنوم  یا حتی آن هایی که زنگ می زنند تا شماره حساب بگیرند که عیدی برایم واریز کنند، که چقدر زندگی را اشتباه فهمیده اند. نه منتظر تلفن کسی هستم و نه دیدن کسی نه حتی تحویل شدن سال. و نه حتی سفره های بی معنی هفت سین که هر سال برای دل پدر و مادر مریضم پهن می کردم که شاید روحیه اشان عوض شود در حالی که پشیزی اعتقاد نداشتم  به قول دوستی کاش می شد زمان را در ۲۹ اسفند متوقف کرد که چقدر روز دوست داشتنی بود برایم. 

دعایی هم ندارم و نه حتی آرزویی. می دانم که گفتن این عبارت خطرناک است و شاید یک جور ناشکری. ولی دیگر حتی از دعا کردن هم وحشت دارم، نه که خیال کنی با خدا مشکلی دارم، نه. فقط به خدا بودنش اعتقادم بیشتر شده به قدرتش به پرودگاریش. خودش هر چه بخواهد می دهد و هر چه را نه. دیگر یاد گرفته ام که تسلیم باشم که اگر بجنگم به زور به تسلیم وا داشته می شم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۰۷:۰۰
زهرا