ماه پشت شاخه ها بی احتیاط
مانده امشب روی دیوار حیاط
مادر از پشت درختان هراس
می رسد آرام با تشتی لباس
می چلاند خاطرات شسته را
شعرهای نارس نارسته را
خاطراتم مثل یک شعر بلند
پهن می ماند پریشان روی بند
یاد گلبانوی کاشی ها به خیر
یاد حوض و آب پاشی ها به خیر
دست هایش آشنا با آب ها
مهربان با کاسه ها بشقاب ها
امشب ای غم در دلم اتراق کن
خاطراتم را به او سنجاق کن
آن اهورای تماشایی کجاست
خسته ام عطر خوش چایی کجاست...
حدود یک ساعت و نیم کمتر مانده به آنچه که تحویل سال می نامندش. چه کسی نامیده را نمی دانم کوروش بوده یا داریوش هم نمی دانم. فقط می دانم که از همان عادت های تکراری است که باید هر سال انجام شود. دقیق و سرجایش. یک واجب شرعی است انگار. مثل اذان می ماند برای یک عده که که تا انجام شد شروع می شود دید و بازدیدها و تلفن ها. دیگر این قدر حالن بهم می خورد از این عادت های تکراری بی هدف که دوست ندارمش. دلم می خواهد بخوابم و نبینمشان. از وقتی یادم می آید باید به سنت ها و فرهنگ های همدیگر احترام می گذاشتیم، حتی آن چیزهایی که به وضوح می دانستیم هیچ منطقی پشتش نیست. همه اش اشتباه بود. نتیجه اش شد ماندن در جاهلیت های خودمان، تعصب ها و تحجرهای بیشتر. جوری که عده ای انتقاد یا حتی سوالی ساده راجع به این سنت ها و فرهنگ های غلط را بر نمی تابند و تا مرز دعوا و جنگجویی با تو پیش می روند. باید ایستاد جلوی همه آنچه که غلط است و تغییرش داد با همه توان.
تعطیلات نوروز برای من فقط استراحتش و هوای تمیز چند روز اولش جذاب است و نه چیز دیگرش. تغییر از فصل هایی که دوستشان داشتم به آن هایی که دوستشان ندارم که جشن گرفتن ندارد. برایم یادآور طولانی شدن روزها و گرمای تابستان و عطش است و امسال هم که یادآور بدترین اتفاقات زندگی ام. تحویل سال برای من یادآور از دست دادن آسمانی زیباست که حرص زدن ها و دویدن های مردم هر روز به فنا می بردش و هر صبح دوباره زیبا می شود در زمستان. منتظرم تا سال تحویل شد تلفنم را از دسترس خارج کنم تا صدای آن هایی را که می خواهند برای بار صدهزارم بهم یادآوری کنند که مادرم را از دست داده ام نشنوم یا حتی آن هایی که زنگ می زنند تا شماره حساب بگیرند که عیدی برایم واریز کنند، که چقدر زندگی را اشتباه فهمیده اند. نه منتظر تلفن کسی هستم و نه دیدن کسی نه حتی تحویل شدن سال. و نه حتی سفره های بی معنی هفت سین که هر سال برای دل پدر و مادر مریضم پهن می کردم که شاید روحیه اشان عوض شود در حالی که پشیزی اعتقاد نداشتم به قول دوستی کاش می شد زمان را در ۲۹ اسفند متوقف کرد که چقدر روز دوست داشتنی بود برایم.
دعایی هم ندارم و نه حتی آرزویی. می دانم که گفتن این عبارت خطرناک است و شاید یک جور ناشکری. ولی دیگر حتی از دعا کردن هم وحشت دارم، نه که خیال کنی با خدا مشکلی دارم، نه. فقط به خدا بودنش اعتقادم بیشتر شده به قدرتش به پرودگاریش. خودش هر چه بخواهد می دهد و هر چه را نه. دیگر یاد گرفته ام که تسلیم باشم که اگر بجنگم به زور به تسلیم وا داشته می شم.