یکی ساده تر از من
این روزها که مجبور به رانندگی نیستم به دلیل خراب شدن دائمی بهمن و باز هم با مردم و درکنار مردم تردد می کنم، باز هم فکرم راه افتاده است. به تحلیل مردم و رفتارهایشان و به نگاه کردنشان، به نحوه ایستادنشان، حرف زدنشان، خندیدنشان و حتی بلند بلند وسط جمعیت بی آر تی تلفن صحبت کردنشان به هل دادن هایشان، و به نظر دادن در مورد همه چیز، و حتی به بیرحم بودن و خودخواه بودنشان. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. لااقل خیلی بهتر از پشت فرمان و رد ترافیک نشستن و ترمز و کلاج گرفتن و گریستن است. لااقل جلوی مردم نمی توان گریست و خاصیتش این است که وقتی به مقصد می رسی دیگران تو را با چشمانی سوپر پف کرده نمی بینند.جمعیتشان بیشتر شده و حرص زدن ها و حرص خوردن هایشان هم بیشتر، راه رفتن هایشان با آرامش نیست و همه یا می دوند و یا غمگین و متفکر در خود فرو رفته اند. شادی را در آن ها هم نمی یابم. راستش را بخواهی انتظار داشتم وقتی دوباره می آیم در جمعشان روحیه ام عوض شود ولی دیدنشان افسرده ترم کرد. مردم خسته و ماشینی شده که به کمترین چیزی که توجه دارند به یکدیگر است.
حتی گذر از دکه روزنامه فروشی هم به خرید مجله هایی که چه بسا خیلی هایشان را نخوانده ام جذبم نمی کنم وقتی ماکزیمم کار ویژه اش فندکی است که دیگرا بیایند و سیگارشان را با آن روشن کنند و همه روزنامه ها و مجلات بوی دود بدهند.
می دانم آخرش مغزم از این همه تحلیل روزی می ترکد و جزئیاتش بر دیوار و کیبورد می پاشد.
پسانوشت:
نشسته ام و برای تو شعر می گویم
و ساده تر از من
پرنده ی زردی است
که در حیاط مجاور
برای دسته گلهای سرد مصنوعی سرود می خواند