کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ق.ظ

بی تو گرفتار غم و فتاده در سوز و تبم

 تلخ و تباه و بی ثمر می گذرد روز و شبم

 یار کسی نمی شوم، سوی کسی نمی روم

 به خلوتی نشسته ام، روی تو را می طلبم

 درد فراق و هجر تو برده توان و تاب من

 نه میل گفتگو کنم نه هیچ خنده بر لبم

 تو وصف حال من نگر ز بعد وقت رفتنت

 به گل نشسته کشتی و شکسته پای مرکبم

 به پای درس عشق تو گذشت زندگانیم

 گذشتی از من و کنون جنون گشته مکتبم

 شهره به زهد و عابدی، سالک و پیر عارفی

 نظاره کن ز عشق تو چه شد دین و مذهبم

 به اذن آن که شمس من طلوع کند به آسمان

 چه پر طنین به کوه و دشت ندا و بانگ یا ربم


و یازده دی رسید، و امسالی که اولش قرار بود خوب شروع شود و اتفاق های خوب یکی پس از دیگری بیفتد، همه خوشحال باشن، جمعمان زیاد شود ولی ناگهان ورق برگشت و همه چیز وارونه شد، تمام امیدهایم ناامید شد، جمعمان به جای این که زیاد شود کم شد و تو که همه گرمی خانه بودی، همه امید خانه و آمدن هایمان بودی، رفتی، ناگهانی، غیر منتظره، و من را با همه خستگی هایم جا گذاشتی، قسم می خورم از روزی که تو رفتی دیگر بی آرزو شدم، خیلی چیزها برایم رنگ باخت، و خیلی چیزها برایم واقعی شد، خیلی واقعی، مثل مرگ، مثل دل کندن، رنگی و واقعی شد. قسم می خورم از روزی که تو رفتی هر کداممان فقط روزگار می گذارنیم، نه امیدی، نه آرزویی، نه لبخندی،  منتظر گذشت روزها و ساعت ها تا این روزهای بی تو بودن به انتها برسد.

و فردا تولد توست، اولین تولدی که از دو سه هفته قبلش من و زینب در تکاپو نیستیم که چه بخریم و چه نخریم، به فکر کیک تولد هم نیستیم، به فکر این که برادر را مجبور کنیم که شب حتما خانه باشد، تا جشن کوچک 5 نفره امان را بگیریم، به زور زینب عکس بگیریم، و من طبق معمول همه عکس ها را خراب کنم، دیگر فقط حسرت است و آه و یک جای خالی. نه یک جای خالی ، هزاران جای خالی.

حالا همه آن چه امید و چراغ بود، همه آن کسی که تو نگران بالش زیر سرش بودی، وقتی پرستارها و دکترهای نامهربان به او آمپول می زدند و درد می کشید تو از او عذرخواهی می کردی، نگران سرد و گرمش بودی، نگران این که چه بدهم بخورد و چه ندهم، نگران این که چه کاری انجام دهم دوست دارد چه را دوست ندارد حتی اگر خسته باشم حتی اگر برایم سخت باشد، حالا همه او تبدیل شده به سنگ قبری که تنها کاری که می توانی برایش بکنی آب و گلاب ریختن بر روی آن است و چند شاخه گل که خودت هم به هیچ کدام از این کارها اعتقادی نداری و دعایی و فاتحه ای

نمی دانم حساب و کتاب خدا چگونه است که این روزهایم همه در بهت و ناباوری است و هنوز باور نکرده ام نبودنت را، جای خالی ات را، روزی 5-6 بار زنگ نزدنت را، و هنوز فرار می کنم از این همه ندیدن و نبودن، ولی پیدا می شوم در این ترافیک های لعنتی که شده آینه دق من که باید همه اش را، همه ات را اشک کنم و بمیرم.


فردا حتما روز سخت تری  است برای من،

برای منی که دیگر ماردی نیست که دعایش را بدرقه ام کند، تسبیح به دست برایمان دعا بخواند و صلوات بفرستد، حتی برای مرد و زن جوان همسایه که صبح ها برایشان دعا می خواند،

همه این ها را می گذارم به حساب خدا ،همه این بغض ها که فرو میخورم که اشک نشوند، همه تنهایی های این 6 ماهم را، همه نبودن هایت، همه آن سختی های که کشیدی و من صحنه به صحنه می دیدم، و امروز هر از چند وقت افکارش به من حمله می کند و خودت می دانی که دیگر توان مقابله با آن ها را ندارم

تولدت مبارک مادر، مادر نازنین و دلسوز من، مادر خسته من


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۰
زهرا

نظرات  (۱)

یه همکلاسی داشتم که پدرش رو خیلی غیر منتظره از دست داد. می گفت کاش آدم می تونست سالی یکبار با اون کسی که از دست داده تلفنی صحبت کنه. خیلی وقتا به این جمله ش فکر می کنم، به اینکه کاشکی واقعا می شد...
پاسخ:
کاش، من به حرف زدن در خواب هم راضیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی