کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

دلم گرفته از آن و از این

يكشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۴۲ ب.ظ

دارم می نویسم و می خوانم با چشمانی که از خستگی و استرس های امروز ورم کرده و به زور باز است. امروز فکر کردم به زندگی در روستایی سرسبز و خودم رو دیدم که کلاه آفتابگیر سرم گذاشته ام و دارم کشاورزی می کنم. بدون اینترنت، بدون دنیای مجازی، بدون موش ها و دیدنشان که مو بر تنم سیخ می کنند. بدون وحشت کارمند شدن و به رکود رسیدن. بدون آدم های استرسی و دقیقه نودی اطرافم که تحولاتشان آرامشم را به هم می ریزد.

خودم را دیدم که در آرامش و سکوت و تنهایی دارم طلوع و غروب آفتاب را نگاه می کنم. آن جا که آسمان بر زمین می افتد و آن جا که ناگهان آسمان از زمین بر می خیزد. این مردن و زنده شدن این به زمین آمدن و از زمین آمدن و شاید هم از آسمان آمدن و به آسمان برگشتن. مگر نه این که این همه طبیعت  و خلقت برای انسان آفریده شده است تا ببیند تا تفکر کند، تا بیاموزد آن چه باید می آموخت. 

باد و نسیم و دست هایم که با سبزی طبیعت انس می گیرند و نفس می کشند. و پاهایم و پاهای خسته ام که آن ها را در رودخانه ای سرد گذاشته ام و ماهی ها رقص کنان در کنار انگشتانم سرود رهایی می خوانند. 

و سلمان و شعرهایش که مرا به آسمان می برد میان ابرها، و رقص میان ابرها و بی وزنی و رهایی و صعودی بدون سقوط. و من که هم چنان در حیرتم که چگونه در بیست و چند سالگی به این مراتب از درک و عرفان رسیده است. 

می خواهم از وحشت این روزها برخیزم. از این پاییزها و زمستان ها که بوی دود می دهند، از خرداد پر حادثه و تیرماه اندوهبارم. از تابستان های طولانی و عطشناک. 

راستی چرا رفتن این قدر بلند پروازانه و خواستنی می شود وقتی که دیوارهای قفس هر روز ضخیم تر می شود و امید به رفتن کمتر. 

گاهی آرامش داشتن در خواب هم می شود برایت آرزویی دور و دراز. 

من دلم کویر می خواهد. آن جا که هیچ چیز نیست، هیچ چیز نیست غیر از خدا و آرامش. هیچ چیز نیست که حواست را پرت کند. فقط اوست و آرامش و آرامش و آرامش. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۲/۰۲
زهرا

نظرات  (۱)

باور کن اون لحظه ای که آفت می زنه به محصول و اون فصلی که بارون نمیاد و اون زمینی که بی حاصله و اون دسترنجی که ازت مفت می خرن و چندبرابر می فروشن تمام طلوع و غروب های روستا رو غیرقابل تحمل می کنه. من دوست دارم مغلم شم تو میدون خراسون به بچه های کار درس بدم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی