به کجا چنین خرامان............
چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۴۱ ب.ظ
این روزها به مردن فکر می کنم. به این که چگونه برایم اتفاق می افتد. در رویاهای نوجوانیم زندگی تا 24 سال آخرش بود. ته همه چیز و کافی بودو بعد قرار بود بمیرم. آن هم یک مرگ خوب و راحت. بعد 24 سالم رد شد و نمردم فکر می کردم قرار است در زندگیم کارهای مهم تری را انجام بدهم و بمیرم. این بار زمان مرگم را در 28 سالی تنظیم کردم و زمان مناسبی بود. حتی روزش را هم مشخص کردم. به همه جایش هم فکر کردم همه چیز درست و سرجایش بود و نمردم. باز هم نمردم. از 27 سالگی به این طرف حوادثی برایم رخ داد که تاریخ مردنم را فراموش کردم حتی زندگی کردن را هم فراموش کردم تا این روزها. دوباره دارم فکر می کنم دیگر انگار اگر تا سی سالگی نمیری می روی روی 50 و 60 و 70 و این ترسناک ترین بخش قضیه است. اوایلش خودم را دلداری می دادم که قرار است چیزهایی را بفمی در این دنیا بعد بمیری، واقعا هم چیزهای جدیدتری را می فهمیدم و هر بار خدا رو شکر می کردم که این قدر زنده ماندم تا این چیزها را بفهمم. می دانم اگر 200 سال دیگر هم عمر کنم باز هر روز و هر لحظه چیزهای جدید از وقایع عالم را می فهمم. ولی این دلگرفتگی مداوم این کسوف دل که با گذر زمان بیشتر آیینه ات را کدر می کند از جایی به بعد دیگر خسته کننده می شود.
داشتم می گفتم به رفتن فکر می کردم. به این که بود و نبودم چقدر در این دنیا و در نزد اطرافیانم تاثیرگذار است. به همه حرص خوردن هایم فکر کردم. به همه شادی ها و غم ها. ولی با این که همه اش برایم بی ارزش شد ولی انگار این زندگی همه اش تو را دنبال خودت می کشد و باز از فردا روز از نو و روزی از نو.
بعضی از آدم ها وقتی می روند خیلی می روند. انگار اصلا یک روزی اینجا دلبستگی نداشته اند. بعضی ها نه تا مدت ها بعذ از رفتنشان انگار نزدیکند هنوز و انگار طول می کشد تا بروند. می گویند آن ها که خیلی می روند نشانه خوبی است، یعنی دلبستگی اشان به دنیا کمتر بوده و نگرانی در دنیا باقی نذاشته اند و اصطلاحا دستشان بیرون قبر نیست. نمی دانم ولی حس بدی است برای ماندگان.
مادرم از آن هایی است که خیلی رفته است. یادم می آید مادربزرگم که رفت تا مدت ها صدایش را در خانه می شنیدم حتی صدای سرفه کردن هایش را. حتی تا مدت ها خواب می دیدم زنده است. ولی مادرم که رفت خیلی رفت. انگار اینقدر خسته بود که از همه چیز بریده بود حتی از فرزندانش. اینجور رفتن ها برای بازماندگان خیلی سخت است. گاهی می ترسم که نکند که مرا فراموش کرده باشد. می ترسم نکند دیگر در آن دنیا هم نبینمش. وقتی حجم از دست دادن ها زیاد می شود دنیا بی ارزش می شود، مردم غیرقابل تحمل می شوند. دغدغه هایشانف حرص زدن هایشان، بی آرمانی اشان خیلی غیرقابل تصور می شود. کسی می گفت دارند زندگی اشان را می کنند. ولی من فکر می کردم دارند غفلت اشان را می کنند نه زندگی اشان. فلسفه زندگی نباید این قدرها بی ارزش و ساده و سطحی باشد.
خودم هم دچار این غفت کردگی ام. همه اش دارم غفلت می کنم.
۹۴/۱۲/۱۹