کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

اوهامات دم غروب.............

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۳ ب.ظ
ساعت 8 غروب است. من و پدر تنها در خانه هستیم. او روی مبل خوابش برده و من هم روی مبل کناری دراز کشیده ام. چراغ ها را خاموش کرده ام. تلویزیون دارد امپراتوری بادها پخش می کند. صدایش را بسته ام. لای در پاسیو را باز گذاشته ام تا باد ملایمی که می آید خانه را خنک کند. خوابم نمی برد. در این تاریکی و سکوت سعی می کنم صداهایی که در فضاست را بشنوم. اول از همه صدای قلبم را می شنوم. تند می زند. یک جورهایی انگار جایش در سینه ام تنگ است. بیشتر گوش می کنم صدای همهمه زن هایی به گوش می رسد. احتمالا مهمان های طبقه دوم هستند. صدای پاهایشان هم که بعضی ها رو فرشی ها به پا دارند و بعضی صندل به گوش می رسد. صدای گریه کودکی نیز به گوش می رسد. عینک روی چشمم نیست به برادر جومونگ نگاه می کنم. با این همه آستیگماتیسم و ضعف چشم تقریبا چیزی از جزییات صورتش نمی بینم. هاله ای از تصاویر و رنگ ها می بینم. البته دیگر نقشش در این فیلم نوه جومونگ است و نه خود جومونگ. باز هم سعی می کنم قدرت شنواییم را امتحان کنم. حالا صدای تیک تیک ساعت دیواری را هم می شنوم. و صدای برق فریزر که نمی دانم کجایش این طور بعضی وقت ها صدا می دهد. یک صدای ریز که در هنگام شلوغی اصلا نمی شنوی اش. صدای موتوری که رد می شوذ. بعد صدای گنجشک ها. یک کلاغ هم بعضی وقت ها درافشانی می کند. صدای نفس های پدر را هم می شنوم. گاهی آرزو می کنم کاش یکبار که خوابید و بیدار شد خودش از جایش بلند شود برود در آشپزخانه آب بخورد بعد لیوانش را با یک عالمه مایع ظرفشویی بشوید و من مثل قبل ها اعتراض کم و ساعت ها با هم کل کل کنیم. بعد برود همه خریدها را بکند، برود مانند گذشته حیاط را جارو کند، باغچه را که بعد از ساخت خانه یک چهارم شده است  آب دهد، دور ماشینش بگردد و من باز هم حسودی کنم. 
بیشتر که گوش می کنم صدای افکارم از همه بلند تر است. به حرف های امروزم با سمانه فکر می کنم. روزهایی که او هست چقدر حرف های خوب و مهم می زنیم. چقدر زمان ها زود می گذرندو چقدر حضورش را دوست دارم. روزهایی که او هست احساس تنهایی ندارم و دلم نمی خوهد هیچ کس دیگر را ببینم. 
صفحات اینستاگرم دوستانی را چک می کنم که احساس می کنند خوشبخت اند، و بخشی از خوشبختی اشان را به تصویر می کشند. برایشان خوشحال می شوم. و گاهی از خودم بدم می آید که به آن ها حسادت ندارم. گاهی فکر می کنم واقعی نیستم که از دیدن شادی و خوشی های دیگران که من ندارم احساس حسدت نمی کنم. 
به آدم هایی فکر می کنم که در این سال ها بیشترین تاثیر را در زندگی ام داشته اند و من اصلا توجهی به آن ها نداشته ام و آدم هایی که بیش از حد به آن ها توجه کردم و نقش قابل توجهی در زندگی ام نداشته اند. دیدم چقدر بی توجه بودم بهشان. دیدم بیشترین داشته های این 4 و 5 سالم مربوط می شود به آدمی که شاید در سال 2-3 بار هم بیشتر نمی بینمش، دیدم علی رغم وظیفه اش چقدر برایم مفید و سودمند بوده و چقدر بخش های زیادی از زندگی ام را مدیونش بوده ام و هیچ گاه از او تشکر نکرده ام. آدم هایی را دیدم که زنگ تفریحشان بودم. آدم هایی دیدم که چیزی به من اضافه نکرده اند و من چقدر برایشان زمان صرف کرده ام. 
حالا به مادرم فکر می کنم. به او که در آخرین روزهایش به من گفت که من و تو یکی هستیم. به این که چقدر بیشتر باید برایش وقت می گذاشتم. به آن وقت هایی که باید برای او خرج می کردم تا بسیاری از کارها و آدم های کم اهمیت تر. به او که قلبم برایش هزار پاره است.....
حالا صدای آسانسور می آید. کسی کلید می اندازد و .........
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۳
زهرا

نظرات  (۳)

زیبا مینویسید:))
خیلی وقتا منم به این فک می کنم که چرا به ادمایی که بهم اهمیت میدن کمتر بها میدم و همیشه چشمم دنبال اونایی میره که رنجوندنم با کار و رفتارشون. ذهن من همیشه مشغول ادمای بیخود بوده و حالا که عمرم گذشته بازم درس نمیگیرم
متاسفانه همیشه خیلی زود دیر میشه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی