کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

از کوچه بی رونق ما بگذر اگر شد

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۵ ب.ظ
تمام تلاش خودم را کردم تا همچنان غرورم را حفظ کنم و همچنان با صلابت به نظر برسم و جلویش گریه نکنم. دویست بار بغضم را قورت دادم و به تمام اعصاب صورتم فشار آوردم تا یک وقت دست به دست هم ندهند و حاصل تلاششان تبدیل به قطرات اشک نشود.آن قدر خودخوری کردم که صدایم تغییر کرده بود. هر چند جمله که می گفت صدای شکستن قلبم را می شنیدم. تا حرف هایش تمام شود قلبم چند بار شکست، اولش دست و پا زدم و تلاش کردم تا حرف هایم را بزنم ولی از یک جایی به بعد دیگر بی اثر بود، سکوت کردم و سکوت کردم. نظرم نسبت به او عوض نشد. درست شناخته بودمش، هیچ کدام از قسمت هایش برخلاف قاعده شناخته شده نبود. حرف هایش را که تمام کردم، بدون این که به چیزی فکر کنم برگشتم به اتاقم. پشت میزم نشستم و اولین حرفی که به خودم زدم این بود که اصلا خودت را ناراحت نکن، به خاطر این آدم ها خودت را ناراحت نکن. این تویی که غمگین و ناراحت می مانی و آن ها می روند سراغ بقیه کارهایشان و زندگی اشان و ده دقیقه دیگر هم یادشان نمی مانند که چه حرف هایی زده اند. چه قضاوت هایی ناعادلانه ای کرده اند. تصوراتشان را به صورت واقعی در آورده اند و به تو نسبت داده اند. مهم نیست و نبود که موضوع چه بود ولی برای بار هزارم مورد قضاوتشان قرار گرفتی. باز هم به خودم گفتم بی خیال تو کار خودت را بکن. مقاله ات را اصلاح کن. چند بار مقاله را بالا و پایین کردم، چند بار نمودارهایش را نگاه کردم، زیر نویس شکل را چند بار خواندم ولی انگار چیزی از آن نمی فهمیدم. تلاشم برای فراموش کردن حرف هایی که شنیده بودم بی فایده بود. هر چه مغزم را دچار فرافکنی کردم جواب نمی داد. به خودم که آمدم دیدم مدت هاست به کیبورد دارم نگاه می کنم و  اشک می ریزم. اشک هایی با دانه های درشت. خیلی درشت. باز به خودم گفت بی خیال وقتت را با ریختن این گلوله های شور هدر نده، کارت را بکن. تا صدای این حرف ها از مغزم به قلبم می رسید دوباره گلوله های اشک بود که جاری می شد. چرا باید این قدر احساساتی برخورد کنم، چرا نمی توانم عین سنگ باشم.  صدای آهنگی را که در گوشم پخش می شد زیاد کردم تا صدای مغزم دیگر به قلبم نرسد، ولی این گلوله های اشک از کجا سر و کله اشان پیدا می شد. 
آدم هایی هستند که در ارتباطاتشان اول نتیجه گیری مورد نظرشان را تعیین می کنند، بعد سیر تمام تحولات و تحلیل هایشان را به سمت نتیجه گیری هایشان سوق می دهند و تو باید بپذیری که این آدم ها واقعی اند، خیلی واقعی، خیلی نزدیک.........

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۸
زهرا

نظرات  (۱)

این نوشته ات خیلی دلگیرم کرد. حس اینکه ادمای آشنا عوض اینکه مرهم دل آدم بشن فقط حال ادمو میگیرن چون اطلاعات بیشتری ازت دارن و فرار کردن هم سخت تره. همیشه باید بری کنج عزلت و بعد با نقاب ادمای محکم و خندان بیای بیرون. بدون توقع

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی