کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

این ها را برای ذهن ناآرام خودم نوشتم

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ
راستش یادم نمی آید که از کی بود که زندگی مان به طرز خارق العاده و اعجاب آوری روی دور اتفاقات و منفی ها و تلخی ها افتاد. از زمان مریضی مادربزرگ شروع شد، یا تصمیم به ترک تحصیل ما بعد از دوره لیسانس، یا دوره مشکلات کاری پدر، یا مریضی مادر، ساختن این خانه شاید و یا شروع مریضی پدر. نمی دانم گفتن این حرف ها این جا درست است یا نه. همه اش دوباره از ریجکت شدن مقاله ای هفت ماهه شروع شد. مقاله ای که دو هفته پیش یکی از داورها اوکی اش را داده بود و مانده بود داور دیگر که بعد از دو هفته به یکباره هر دو ریجکتش کردند. دوباره همه تلاش هایم در ماه رمضان برای مثبت دیدن، مثبت فکر کردن و بی خیالی طی کردن بیهوده شد. بعد از ماه رمضان فکرکردم که دیگر به امیدها فکر کنم، به اتفاقات خوب. بعضی ها می گویند از هر چه بترسی سرت می آید، بعضی دیگر می گویند اگر به منفی ها فکر کنی جذبت می شوند، بعضی دگیر به قانون فکر نکردن و بی خیال شدن قائل اند و من هرسه تا را با هم شروع کردم. ریجکت شدن مقاله ای که داشت پذیرفته می شد به ناگاه مرا برد به یاد پارسال اردیبهشت ماه و خرداد، و حتی فروردین. یاد مراسم عقدی که همه چیزش اوکی شده بود و تاریخش مشخص، که ناگهان در کمتر از یکی دو هفته همه ماجرا برعکس شد. همه چیز در سکوتی وهم انگیز به هم ریخت و تمام شد. واقعا تلخی ها از کجا شروع شد، از زمانی که مادری با همه مریضی اش با ذوق می رود و برای مراسم عقد دخترش برای خودش لباس می خرد و بعد تا روزهای آخر بیمارستان و ماندنش در دنیا با ذوق به همه می گوید که دخترم قرار است ازدواج کند، یا از زمانی که معلوم می شود که ازدواج دخترش به خاطر بیماری او و پدر دختر به هم می خورد. شاید از زمانی که پدر و مادر پسری برای خوشبختی و راحتی پسرشان یک دفعه تصمیم می گیرند که این دختر با این پدر و مادر مریض دردسرهای زیادی برای پسرشان فراهم می کند و همه  چیز را خراب می کنند و نمی دانند که امتحان خدا و بیماری امروز مال اینان بود و شاید فردا گریبان خودشان را بگیرد. نفرینشان کنی ولی نخواهی که دچار مشکبل تو شوند که تنها خودت می دانی چقدر سنگین و ..... است. 
قبلا ترها نتیجه گیری از تجربیات زندگی این بود که باید برای به دست آوردن کوچک ترین چیزها خیلی تلاش کنی چندین برابر دیگران، و سختی های زیاد برای به دست آورن آن چه که دیگران بدون تلاش بسیار به راحتی به آن می رسند. یک حس خوب البته پشتش بود که امید میداد که خدا تو را فراموش نکرده و یک احساس معنوی یا شاید هم توهم معنویت به تو میداد که امیدت را از دست ندهی. 
تلخی ها از کجا شروع شد؟ شاید از آن روز که فهمیدی داروهای نایاب را باید از داروسازان کاسبی با قیمت ماهانه 5 میلیون تومان بگیری و حالا این پول را هر ماه از کجا بیاوری؟ آن هم وقتی که مدیر مالی کاشانه ات دیگر جسمش احازه مدیریت کردنش را نمی دهد و حالا تو باید تصمیم بگیری............
شاید هم از  آن روز شروع شد که مادر شیمی درمانی می شد و تو برایش پناهگاه امن و آرامش بودی و حضور تو درکنارش را نیاز داشت و تو گرفتار آزمون مزخرف  جامع در دانشگاه بودی و تلاش برای هر چه زودتر برگزار شدنش و همگلاسی های تنبلت در تلاش برای به تعویق انداختن آن و تو مجبور شدی تک و تنها بروی بجنگی و دعوا راه بیاندازی تا برگزارش کنند به قیمت بد زبان خواندن و بی ادب دانسنت. 
هیچ وقت آن روزها فکر هم نمی کردم که این افکار روزی بر من هجوم بیاورند و حتی آن ها را به یاد بیاورم  تا چه رسد به زبان آوردنش........
به زندگی ات فکر می کنی و به خانواده ای که  در این سال ها  به جای زیاد شدن جمعیتش شروع به کاهش کرد و افراد یکی یکی در آن از دست می روند. 
تلخی ها از کجا شروع شد شاید از آن روز که  شدی درس عبرت دیگران، آن هایی که از دست دادن مادرت و بیماری پدرت را دیدند و برای آینده خود تصمیم گرفتند بچه دار شوند که بچه ها همدیگر را در دوران پیری و کوری آن ها داشته باشند و خودشان هم عصای دستی. یا آن ها که تصمیم گرفتند در کار خیلی غرق نشوند که فشار کاری انواع بیماری ها را بر آن ها وارد نکند. آن هایی که آمدند برگزاری مراسم های مختلف را از تو که خودت بدون الگو و بدون کمک، همه را شخصا تجربه کردی یاد بگیرند. آن ها که یاد سلامتی اشان افتادند و چک آپ های جدیدی شدند که مبادا روزی بیماری واگیرندار  تو به آن ها سرایت کند و بیایند بپرسند که مریضت اول کجایش درد می کرد تا با نوع درد لامصب خودشان مقایسه کنند ببینند که آن ها هم گرفته اند یا نه.  آن ها که کودکشان را از حضور در منزل تو منع کردند که دیدن بیماری نیمه فلج روحیه بچه اشان را خراب نکند. یا آن ها که تو را با انگشت به فرزنذانشان نشان دادند که از فلانی یاد بگیر، ببین چگونه مواظب پدر و مادرش است. یا آن ها که نمی خواستند این اتفاقات زندگی تو را ببینند که مبادا روزی بر سرشان هوار شود و بار و بندیلشان را از زندگی تو را جمع کردند و ارتباطاتشان را حداقل. یا آن ها که احساس کردند باید عزادار شدنشان را از تو طلبکار باشند و هر روز از تو طلب دلجویی کنند و تو باید هزار بار به آن ها بگویی اشکال ندارد که مُرد خودت را ناراحت نکن همه می میرند. حتی این خطوط هم درس عبرت می شود برای دیگران. 

حالا تجربیات این چند سال دارد درس جدیدی می دهد که خطرناک است و آن هم این است که تو هر چقدر هم تلاش کنی انگار عواملی، دعایی یا نفرینی هست که قرار است که نگذارد که هیچ کدام از تلاش ها به نتیجه برسد. و حتی ممکن است همه چیز  رو به بدتر شدن برود و آن گره کوری که منشاش مشخص نیست همه زندگیت را ببلعد. حتی خودت می فهمی که وقتی چیزی می گویی برعکس فهمیده می شود و قضاوت ها دقیقا معکوس و آن وقت است که به خودت شک می کنی و نه به دیگران. 
تنها مفر هم خداست. و تو تنها می دانی که اگر گره ای است که تو باعث آنی و خودت نمی دانی یا فراموش کرده ای، هر چه که بوده قصد دشمنی با خدا نبوده، قصد آزار خلقش نبوده. قصد بی خدایی نبوده. 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۲۳
زهرا

نظرات  (۲)

امروز یه خانمی رو دیدم غرق در آرایش با تیک عصبی. زود ازدواج کرده بود پدر مادرش جوون مرده بودن. خواهر نداشت برادراش آلمان بودن شوهرش شش سال پیش بعد از شش سال شبمی درمانی مرده بود. برادر شوهرش داشت ارث پسراشو بالا میکشید و حتی حق جانبازی برادر رو زده بود بنام خودش و احتمالا تو دادگاه رشوه میده. پسرا تو سنی که همه دنبال ترقی کردنن باید انواع قسط رو بدن و تو دادگاه دنبال حق باشن و به پسر هم با ماشین مسافر کشی میکرد و درگیر پایان نامه و سربازی برود و اینا بود و هی هم تصادف میکرد. خونه قدیمی و داغون ... بی فامیل بی پشت و پناه ... آدم نمیفهمه چرا؟ 
پاسخ:
وووووووووووو چه وضعیتی درامی. البته هممون عادت داریم قسمتای بدبختی زندگیمون رو برا هم نعریف می کنیم. 
رفتم خونشون. هیچی نداشتن وضعشون فاجعه بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی