پندار نیک
در لحظه های تزلزل و تنهایی
وقتی بیایی
دست من از وسعت بر می خیزد
و نگاهم
/ بی اندکی قناعت
/ زمین را می گیرد
آه خدایا
/ وقتی بیایی
/ چگونه در مقابل تو، ای وای
برای کدام معصیت به بار نشسته
/ افسوسمند سجده کنم
دریغا
/ از تو به جز نامی
/ هیچ نمی دانم
از این پنجره
/ که پیش روی من نشانده ای
/ یک شب به خانه من بیا
خدا!
/ دل سرما زده ام را
در قطیفه ای از نو ر بپوشان
دیشب یک سبد
پر سیاوشان از باغ تو چیدم
و برای این دل مسموم جوشاندم
تا بیایی.
اینجا روح مجروح تنهاست
تنهاتر از تنهایی، بی پناهی
اینجا نه اینکه تو نیستی
اینجا من کورم
یک شب به خانه من بیا
برای تو
/ طاق نصرتی از بهار می بندم
/ و اتاقم را
با آویختن فانوس های روشن
/ آسمانی می کنم
و برایت
/ فرشی می بافم از گل یاس
و دل مغرورم را می شکنم
با تیشه ای که تو به من خواهی داد
یک شب
/ از این دریچه بیا
تنم را
/ در چشمه نور می شویم
/ برهنه تر از آب
/ از پله ها بالا می آیم
/ آنگاه در برابر تو خواهم مرد
کی می آیی
/ امشب هوای چشم من بارانی است
دلم را می خواهم
در هوای بارانی
پیش تو جا بگذارم
زیر همان درخت
/ که پیغمبرانت شنیدند
/ روی بافه ای از شبنم و اشک
ای نور نور
چگونه می توان رو به روی تو ایستاد
بی آنکه سایه ای
/ سنگینمان کند
بیا و مرا
/ با عشقی ابدی هم آشیان کن
پ.ن:
1) خیلی دلم می خواد بنویسم ولی فعلا در یک تعلیق کامل به سر می برم.
2) خدا کنه کتابش زود به دستم برسه.
3) خدا کنه دنیا زودتر تموم شه. گاهی آرزو می کنم هممون با هم بمیریم.
4) داشتم فکر می کردم آیا با بی خدایی هم میشه زندگی کرد. آدم هایی که بی خدا زندگی می کنن چه جوری ان؟ بعد دیدم این تقریبا کاریه که هر روز خودم دارم انجام می دهم. یه جور توهم خداباوری دارم و شاید عادت. این قسمتش خیلی ترسناکه