کسوف دل

کسوف دل

ساده‌تر بگویم/ اهل کوچه‌های خاکی ترانه نیستم/ با دقایق وجود،‌ساعت دلم تکان نمی‌خورد/ دارم از خودم ناامید می‌شوم/ قد حرف‌های عاشقانه نیستم!/ من قیافه‌ام به عاشقان نمی‌خورد/ سال هاست فکر می‌کنم/ من که راسخ و دقیق/ چون عمود خیمه‌گاه شرک/ با ستون لشکر یزید ایستاده‌ام/ کی شهید می‌شوم؟/

راهی برای نجات

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۰ ق.ظ
راستش را بخواهم بگویم، عنان زندگی را ول کرده ام و گذاشته ام این یابوی چموش هر طرف که می خواهد مرا با خود ببرد. راستش از دست و پا زدن و مبارزه کردن و جنگیدن خسته شدم. از خلاف جهت رودخانه شنا کردن خسته شده ام. می دانی من هم آدمم، خسته می شوم. شروع ناامیدی و افسردگی اولش اینجوری است که سعی می کنی بروی آن کارهایی که دوست داری را انجام دهی، به زور چند دقیقه دلخوش باشی و شاد باشی ولی بعد دوباره برمی گردی به همه آن چه که از آن فرار می کنی.... بعد از یک مدت همان چیزهای کوچک هم رنگ می بازد و تو دوباره می شوی همان آدم مغموم و افسرده.... همان آدمی که نه خوابش خواب است و نه بیداری اش بیداری و نه تلاشش تلاش. خودم را زده ام به آن کوچه پشتی.... همه اش سعی می کنی ذهنت را مشغول چیزهای بی خاصیت کنی.... و ذهن، این پهناور گسترده ی بی پایان، این خلا بی انتها تو را با خود می برد. به کجا به عوالم هپروت.... تبدیل می شوی به آدم آهنی که یک سری کارهای مشخص را هر روز انجام دهد.... دیگر نه حال هنر به خرج دادن در کارها را داری، نه حتی حال حرف زدن... کم حرف تر از همیشه.... سریال می بینم، قسمت بعدی بعد از قسمت قبلی و پشت به پشت نمی خواهم فکر کنم.... بهترین رویدادها و وقایع برایت می شوند آن ها که در رمان ها هستند، در سریال ها هستند و تو کنترل ذهنت و فکرت را می دهی به آن ها.... 
آدم باید همه مشکلات زندگی اش را از کوچک ترین آن ها تا بزرگترین آن ها یک به یک حل کند. بلاید برای آن ها وقت بگذاری، خرج کنی، تا فردا روز مانند قوم مغول به تو حمله نکنند......حالا که در سی و سه سالگی به عقبه خودم نگاه می کنم، می بینم خیلی چیزها را باخته ام، خیلی فرصت ها را، خیلی نعمت ها، به کودکی ام که نگاه می کنم می بینم همه آن چه که سرسری تاز آن گذشته ام حالا مثل یک غول بزرگ شده است حالا چنگ انداخته دور گلویم و دارد خفه ام می کنم. حالا که نگاه می کنم مشکلات و مسائل سر راهم را حل نکرده ام، اغلب چیزها را تحمل کرده ام و گذاشته ام دچار مرور زمان شوند تا فراموش شوند. بدترین جای قضیه اینجا شد که بعد از این همه صبر کردن و خودخوری کردن حالا می بینم که نه تنها فراموش نشده اند خیلی بزرگ شده اند. با بلاتر رفتن سنم همه آن ها با من بزرگ شده اند. حالا می بینم هیچ چیز حل نشده است.... من شکست خورده ام..... من هنوز هم دارم خیلی چیزها را تحمل می کنم. من یاد گرفته ام که فقط تحمل کنم.... من از درون پکیده ام.... من جز همین ظاهر چیزی نیستم. درونم خالی است... حالا که نگاه می کنم با خیلی چیزها کنار نیامده ام، من در کودکی ام، کوکی نکرده ام، به اندازه ای که باید بازی نکرده ام، شاد نبوده ام، من در نوجوانی ام، نوجوانی نکرده ام، من جوانی ام صرف چیزهایی شد که تحمل کردم... من پیرم پیر.... من از اولش پیر بوده ام، چیزی بین 50 تا 70 سال..... حالا که نگاه می کنم من با هیچ چیز زندگی ام کنار نیامده ام، من حتی پرستیژ دکتر شدن را هم ندارم چون حتما با آن هم کنار نیامده ام..راه.... من با خودم کنار نیامده ام..... من اصلا خودم و زندگی را نشناخته ام....
من یک آدم تحمل کننده ام... یک آدم ضعیف که همیشه احساس می کردم قدرتمند و توانمندم... من قدرتمندم نه در حل کردن مشکلاتم، من قدرتمند بودم در تحمل کردن مشکلاتم.....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۲۰
زهرا

نظرات  (۱)

خودت رو نباز زهرا خانوم
به ترس هات حمله کن... بزار اونها ازت بترسن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی